Gap messenger
Download
Pinned Message
باسلام و خسته نباشین به یه ادمین فعال نیاز داریم ل ...

🎉 جنرال لوکس شاهین 2 🎉

❤😍شارژ بی سیم
✅ پردازنده 8 هسته ای Helio P60
✅ حافظه داخلی 128 گیگ
✅ رم 4 گیگ
✅ دو سیمکارت
✅ دوربین 48 مگاپیکسل، 8 مگاپیکسل، 2 مگاپیکسل

20 August 2019 | 12:08

باسلام خسته نباشین خدمت همه کاربران عزیز
بابت نزاشتن رمان عذر میخوایم ولی به دلایلی دیگه این کانال فعالیت نداره از همه عزیزانی که مارو همراهی کردن سپاس گذاریم انشالله که همیشه همین جوری پشتیبان بقیه هم باشین
اگر اشتباهی از ما سر زد به بزرگی خودتون ببخشین
بازم معذرت میخوام
در ضمن کسایی که سروش پلاس دارن وعلاقه به رمان ما دارن در سروش پلاس در کانال رمان کده کل رمان #عروس_استاد موجود هست بیشتر از این نتونستم کاری انجام بدم شرمنده همه ممبرا شدم امیدوارم که ببخشین
http://sapp.ir/khandevaneneyshabour
باتشکر
#مدیر

17 August 2019 | 12:40

#قاطی_لند

بــخــون
یــه کــانال میخوای
فــیــلــم عاشــقانــه داشــتــه بــاشـ❤😍
رمــــــــــــانــــــــ هــــــــــــــم داشــــتـــــه بـــــــــاشـ💋😍
طـــنـــز هــم داشــتــه بــاش😆
تـــیــکــه هم داشــتـــه بــاش😏
حــاضـر جـوابـی هـم داشــــــتـــــه بـــــــــاش😎
عــجایــب دنــیــا هــم داشــتــه باشــ😱😨

هـــرچـــی بــخـــوایـ هــســت
فـــقــط بــزن رو لـــیــنــک

[♡ @Mixedupland ♡][♡ @Mixedupland ♡]

15 August 2019 | 12:53

🍁🍁🍁🍁🍁
#عروس_استاد
#پارت206

درمونده روی مبل نشستم و گفتم
_ازم ناراحت شد.
خودش و کنارم پرت کرد و گفت
_به جهنم وقتی اون قدر عقل نداره که بفهمه می‌خوایم همو بذار ناراحت بشه.
به صورتش نگاه کردم تا شاید از چشماش بخونم که راست میگه یا دروغ اما زهی خیال باطل... نگاه خنثی شدش چیزی و لو نمی‌داد.
نگاهش و به گردنم انداخت،یه تای ابروش بالا پرید و گفت
_گردنت و کی گاز گاز کرده؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
_یه وحشی آمازونی
_می‌خوای بوسش کنم خوب بشه؟
سرش و به سمت گردنم برد که عقب کشیدم و گفتم
_لازم نکرده فک نکن جلوی مهرداد وایستادم یعنی حق و به تو دادم.
سرم و روی پاش گذاشتم و ادامه دادم
_تو هم تنبیه میشی تا من بخوابم و بیدار بشم تکون نمیخوری.
دستش و لای موهام برد و پچ زد
_شما امر کن خاله سوسکه
* * * * *
آرمین مشغول تدریس بود اما من هیچی از درس نمی فهمیدم.
دلگیر بودم از اینکه اون نه تنها حاضر نبود اعلام کنه ما زن و شوهریم بلکه یه حلقه هم دستش ننداخت.
حتی وقتی بهش گفتم عروسی بگیریم اخم کرد و گفت از این مسخره بازیا خوشش نمیاد.
حس بدی داشتم،حس میکردم حسش به من اونی نیست که بروز میده.
_خانم مجد حواستون با منه؟
تکونی خوردم و نگاهی به آرمین انداختم.
با حرص گفتم
_بله.
در کمال نامردی گفت
_پس بلند بشید بیاید اینجا و خلاصه ای از درس امروز و کنفرانس بدید.

13 August 2019 | 11:59

🍁🍁🍁

#عروس_استاد
#پارت205


آرمین با طعنه گفت
_به نظرت به کسایی میاد که دزدیده شدن؟
مهرداد بدون اینکه جوابش و بده با عصبانیت و سرزنش به من چشم دوخت.
از پله ها پایین رفتم و با شرمندگی گفتم
_داداش به خدا من...
وسط حرفم پرید
_برای خودم متاسفم که اندازه ی یه ارزن واسه خواهرم ارزش ندارم.ترانه و من اونجا توی اون حال اون وقت تو با مردی که بهت هشدار داده بودم واسه چی می‌خوادت فرار کردی اومدی یه چای پرت و با این سر و وضع...؟چرا اجازه میدی باهات مثل زنای بی کس رفتار کنه؟
آرمین سینه سپر کرد و گفت
_بی کس نیست شوهرش و داره.عقدش کردم نگاه به دست چپش بکن حلقه ی من دستشه...
به وضوح جا خوردن مهرداد و به چشم دیدم. با ناباوری به من نگاه می کرد و انگار با چشماش می گفت
_این چه خریتی بود ک تو کردی؟
رو به آرمین کرد و غرید
_کار خودتو کردی هان؟
آرمین جوابش رو با پوزخندی داد. مهرداد دستم رو گرفت و گفت
_بهت گفته بودم اون چه موجود خطرناکیه چرا این کار و کردی هانا؟الانم دیر نشده برو لباس بپوش میریم...
دستم و از دستش کشیدم و گفتم
_نه مهرداد من میخام با آرمین بمونم
عصبی داد زد
_مگه تو عقل نداری دختر؟چند بار بهت بگم این آدم خطرناکه؟
_نیست داداش،آرمین خطرناک نیست نمیدونم مشکل بین تون چی بوده اما به شوهرم اعتماد دارم.
_ولی به برادرت نداری... من بدت و نمیخوام این آدم با زبون خودش گفت که...
آرمین وسط حرفش پرید
_کم مزخرف بگو مگه خودتو سر خواهرت قمار نکردی و نگفتی اگه باختم خواهرم پیش کش تو هر کاری میخوای باهاش بکن... گفتی یا نگفتی؟همش تلاش کردی بین ما رو بهم بزنی اما میبینی که با همیم.
اخمام در هم رفت،به خودم که نمی تونستم دروغ بگم اما واقعا از مهرداد لجم گرفته بود که این طوری پشتم حرف می زد و جلوی روم ادعای برادری می کرد.
با خشم سری تکون داد و گفت
_باشه...اما این و بدون میدون واسه تو خالی نمی‌ذارم که هر بلایی خواستی سرش بیاری. این دختر اون دختر سال پیش نیست که با سیصد میلیون بخریش و بی صاحب گیرش بیاری. اون عقل نداره اما من پشتشم پس این فکر و از سرت در بیار که بهش آسیبی برسونی...
نگاهی به صورت جفت مون انداخت و با قدم های محکم از خونه بیرون زد و درو محکم پشت سرش بست

13 August 2019 | 11:59

🍁🍁🍁

#عروس_استاد
#پارت204

با کرختی چشمام و باز کردم... خواستم غلتی بزنم که لبخندی روی لبم اومد.
آرمین به عادت گذشته از پشت بغلم کرده بود و جا برای تکون خوردن هم نذاشته بود.
به ساعت نگاه کردم،شش صبح بود...یعنی کلا دو ساعت خوابیده بودم!!
دست آرمین روی تنم سنگینی می کرد.
دستش و گرفتم خواستم به آرومی پس بزنم که حلقه ی دستش و محکم تر کرد.
نفسم و فوت کردم و با به سختی خودم رو از زیر دستش بیرون کشیدم.
یک چشمش و باز کرد و خواب آلود گفت
_چته؟
لب باز کردم و خواستم چیزی بگم که صدایی مانع شد.
متعجب گفتم
_این صدای دره آرمین؟
خش گرفته گفت
_خواب نما شدی بگیر بخواب خوابم بپره سگ میشم ب...
حرفش با لگد هایی که به در می خورد قطع شد.
ترسیده از جا بلند شدم و گفتم
_راهزن نباشن؟
به هزار بدبختی با چشم بسته بلند شد و اوقات تلخ گفت
_چه راهزنی؟شلوارم کو؟
شلوارش و دستش دادم و گفتم
_پس تو این جنگل جز راهزن کی می تونه باشه؟
شلوارش و پوشید و گفت
_تو بخاب ببینم کدوم خریه سر صبحی!
از اتاق بیرون رفت. دلم طاقت نیاورد. سرسری لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. با شنیدن صدای آشنایی نفس توی سینم گره خورد و خشکم زد
_به چه حقی خواهرم و دزدیدی آوردی اینجا؟
مهرداد... این صدای مهرداد بود.
از بالای پله ها سرکی کشیدم. آرمین با پوزخند گفت
_از کجا می دونی با میل خودش نیومده؟
مهرداد غرید
_من خواهرم و میشناسم!گول تو رو نمیخوره...
آرمین با پیروزی گفت
_زیادم امیدوار نباش!تو که رفیقمی می دونی محاله دختری و بخوام و به دستش نیارم.
مهرداد عصبی قدمی نزدیک شد و گفت
_خواهر من و با اون هرزه های یک شبه مقایسه نکن...
سرش و بلند کرد و با دیدن من و سر و وضعم مات موند.
بیشتر از مهرداد برق پیروزی توی نگاه آرمین آزارم می داد.. من برگ برنده‌ش بودم

13 August 2019 | 11:59

🍁🍁🍁

#عروس_استاد
#پارت203


نگاهی توی آینه به خودم انداختم،واقعا این من بودم که با میل خودم این لباس و پوشیده بودم...
آرمین نگفت،نخواست اسمشم نبرد... حالا که مجبور نبودم چه مرگم بود خودم رو کوچیک کنم؟
صدایی از ته ذهنم گفت
_خاک بر سرت هانا اون شوهرته بخوای یه شب با دلش راه بیای کوچیک شدن نیست.
با این که می دونستم از آرایش بدش میاد اما نمی خواستم با این چهره ی بی روحم جلوش ظاهر بشم برای همین هم آرایش کرده بودم
شیشه ی عطرم و برداشتم و روی خودم خالیش کردم. همزمانی که دستی لای موهام کشیدم در اتاق باز شد و آرمین با سری که توی گوشیش بود وارد شد. بدون اینکه متوجهم بشه با لبخندی کنج لبش به سمت تخت رفت.
انگار سنگینی نگاهم و حس کرد که برای لحظه ای سر بلند کرد و با دیدنم ماتش برد.
لبخند محوی به چشم های دریدش که از سر تا پام و رصد می کرد زدم و گفتم
_برای دیوونه شدن آماده ای استاد تهرانی؟
یک تای ابروش بالا پرید. گوشیش و به طرفی پرت کرد و گفت
_کولاک کردی توله سگ!
تک خنده ای کردم و گفتم
_هنوز کجاش و دیدی... میخام به یاد قدیم برات برقصم.
با قدم های بلند به سمتم اومد روبه روم وایستاد و گفت
_رقص نه،واسم لوندی کن.
بیچاره حسرت یه عشوه ی ساده از زنش رو داشت.
دستام و دورش انداختم و سر کج کردم گفتم
_اون طوری تشنه نمی‌شی جناب تهرانی،عجله داری برای اصل مطلب؟
نفس عمیقی کشید و گفت
_همین بوی عطرت کافیه تا روانیم کنه.
تنم رو کامل به تنش چسبوندم و توی گردنش به حرف اومدم
_یعنی نیاز به نوشیدنی هم نداری؟
موهام و کنار زد و گرفته گفت
_انگار که دو بطری عرق سگی خورده باشم.همون قدر مستم،مست تو نیم وجبی که با این قد کوتوله ت مثل سگ دلبری میکنی.
کشته مرده ی ابراز احساساتش بودم.به آرومی گفتم
_دوستت دارم.
نفسش بند اومد و حس کردم برای لحظه ای حالت صورتش عوض شد اما خیلی زود به حالت قبلی برگشت. دستش و دور کمرم حلقه کرد. سرش و جلو آورد و با گذاشتن لب هاش روی لب هام یه شب رویایی و دو نفره رو آغاز کرد.

13 August 2019 | 11:59

#عروس_استاد
#پارت202

نفسم حبس شد...دو دل بودم،یک دلم می گفت اون شوهرمه ایرادی نداره اما یک دلم هنوز نسبت بهش بی اعتماد بود. از این می ترسیدم فردا روز به خاطر حماقت امروز خودم رو نفرین کنم
نگاهش و از روم برداشت و با اخم ریزی گفت
_اوکی فهمیدم تو هنوز تو فاز داداش جونتی... اما اون در حال حاضر چسبیده به زنش و یادش رفته که خواهری داره.
نفسم و فوت کردم و گفت
_میشه بگی مشکلت با مهرداد چیه؟
_مشکلم با مهرداد نیست با توعه خره که اجازه میدی افسارت و بگیره دستش و بتازونه و سر دشمنیش با من تو رو ازم دور کنه
نشستم و گفتم
_اون حرف حق میزنه.
انگار خیلی بهش بر خورد که گفت
_منم که ناحق میگم؟حسرت به دلم موند هانا یه بار به دروغم شده بگی بهم اعتماد داری همیشه با این نگاه لعنتیت یه جوری بهم زل زدی انگار لاشی ترین آدم رو زمین منم.قبول لاشیم،نامردم ولی واسه تو نه...مقابل تو بخوامم نمیتونم بد باشم.پس فقط یه بار هم که شده بهم اعتماد کن
سکوت کردم.سیگاری از پاکتش در آورد کنج لبش گذاشت و گفت
_برو تو اتاقت بخواب. فردا صبح راه میوفتیم ...
دستم و دراز کردم و سیگار و از کنج لبش کشیدم و گفتم
_من از سیگار خوشم نمیاد آرمین.نکش.
خیره نگاه کرد و گفت
_آرومم می کنه.
_پس منم بکشم؟
به سمتم خزید و گفت
_تو رو من آرومت می کنم اما نه الان که مثل سگ پاچه میگیری. سیگار و یکی مث من می کشه که اگه بمیره هم کسی و نداره تا آرومش کنه.
حرفش دلم رو سوزوند لب باز کردم و برای اولین بار عین آدم گفتم
_من هستم آرمین!هر وقت ناراحت بودی من کنارتم.
با خیرگی نگاهم کرد. خودم و به سمتش کشیدم و توی بغلش فرو رفتم...دستام و دورش حلقه کردم که گفت
_نکن این کارا رو توله سگ.
لبخندی زدم و گفتم
_مرسی.
_چرا مرسی اون وقت؟
با همون لبخند گفتم
_چون اومدی تو زندگیم!چون وادارم کردی زنت بشم.چون الان کنار منی!
دستاش دورم حلقه شد و آروم پچ زد
_ما مخلص شماییم خاله سوسکه

13 August 2019 | 11:59

#عروس_استاد
#پارت201


باز نفسش به لاله ی گوشم خورد و علارغم میلم خندم گرفت که به شوخی گفت
_زهر مار! مثلا دارم باهات لاس میزنم باید عشوه بیای نه که بخندی.
خندم شدت گرفت و گفتم
_آخه قلقلکم میاد.
یک تای ابروش بالا پرید و گفت
_پ قلقلکی هستی؟
متعجب به چشمای شیطونش نگاه کردم و تا خواستم حرفی بزنم خوابوندم روی مبل و شروع کرد به قلقلک دادنم.
جیغم به هوا رفت و با خنده گفتم
_تو رو خدا نکن خواهش میکنم.
انگار داشت لذت می برد که گفت
_بازم من و لخت می‌ذاری در بری؟
نفس بریده گفتم
_غ... غلط... ک... ر... د... م...
_کافی نیست بازم واسه من طاقچه بالا میذاری؟
دیگه نفسم از خنده بالا نمیومد که دستاش و عقب کشید.
چند نفس عمیق و پی در پی کشیدم و گفتم
_خیلی نامردی.
تازه متوجه ی نگاه خیره ش شدم.
نگاهم و ازش دزدیدم و خواستم بلند بشم که گفت
_یه کاری واسم می کنی؟
سرم رو به علامت چی؟ تکون دادم.گفت
_یه لباس خواب واسم پوشیده بودی،همون شبی که قصد جونم رو کرده بودی...
مکث کرد و ادامه داد
_همون و بپوش...مثل اون شب باش برام.همون قدر هات...
یک تای ابروم بالا پرید ادامه داد
_می‌دونی چند شب اون لباس و بو کشیدم و از تصورت کنارم بلند شدم و تا پشت در خونتون اومدم؟حالا که زنمی،مال منی،یه بار دیگه واسم دلبری کن...هات شو... دیوونم کن
خیره نگاهش کردم که صاف نشست. ته مونده ی ودکای توی لیوانش رو سر کشید و گفت
_لباس خواب بالا تو چمدونه.

13 August 2019 | 11:58

🍁🍁🍁

#عروس_استاد
#پارت200


نگاه بدی بهش انداختم که خندید.دستش و دور گردنم انداخت و گفت
_خب بابا ترش نکن مثلا روز اول عروسی مونه.
با حالت قهر رو برگردوندم و گفتم
_برای همین به جای من داری با ودکا حال میکنی. اونا آرومت میکنن.
سرش و توی گردنم برد و عمیق نفس کشید
_خوب تو آرومم کن.
نفسش به گردنم خورد و قلقلکم داد.
با خنده عقب کشیدم و گفتم
_نکن عه قلقلکم اومد.
با لبخند خاصی بهم نگاه کرد و گفت
_دیگه رو کجات حساسی؟
دستش و روی رون پام گذاشت که خنده از روی لبم پر کشید.
مثل همیشه نوازش ماهرانه ی دستش بیشتر از اینکه بهم لذت بده عذابم میداد. از اینکه تا این حد بلده خوشحال نبودم ناراحت بودم.
با لحن کشیده ای گفت
_نقطه ضعفته،دوس داری؟
نفسم حبس شد. پچ زد
_شل کن،این بار میخوام زوم کنم رو تو یه جوری بهت حال بدم که اندازه ی یه پارچ آب تولید کنی
چشمام و بستم و نالیدم
_بس کن.
_چرا؟دوس نداری عسلم؟
با چشمایی که مطمئن بودم کاسه ی خون شده نگاهش کردم و گفتم
_این طوری حرف نزن آرمین این طوری بهم دست نزن که یادم بندازه قبل من به هزار نفر حال دادی.
لبخند محوی کنج لبش نشست و گفت
_من به هیشکی حال ندادم کل زندگیم فقط حال گرفتم.
نفسم و فوت کردم و گفتم
_ولم کن....
انگار حس سرخوشیش بالا رفته بود که بهم نزدیک تر شد و گفت
_نازتم میخرم... سخت نگیر عروسکم.من شل شده تو بیشتر دوست دارم.

12 August 2019 | 12:08

🍁🍁🍁🍁


#عروس_استاد
#پارت199


راه پله ها رو در پیش گرفتم و به اتاقم رفتم.
چون کل دیشب رو نخوابیده بودم الان جا داشتم که یک روز کامل رو بخوابم.
خودم رو توی رخت خواب انداختم و پتو رو روی خودم کشیدم به محض بسته شدن چشمام قیافه ی اخموی مهرداد و دیدم و با کلافگی نشستم.
این طوری نمیشد. باید یه خبری ازشون میگرفتم وگرنه روانی میشدم.
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. آرمین در حالی که یک دستش بطری ودکا بود و دست دیگش سیگاری در حال سوختن روی مبل لم داده بود و پکی به سیگارش میزد.
کلافه پایین رفتم و سیگار و از دستش کشیدم و روی میز خاموشش کردم و گفتم
_میشه یه امروز و نخوری نکشی؟آرمین من نگران ترانه و مهردادم میشه امروز برگردیم؟تو حالت خوش نی من رانندگی میکنم.
یا چشم های ملتهبش نگاهم کرد.مچ دستم و گرفت و کشید که روی پاش افتادم.
دستش و دور کمرم حلقه کرد و آروم جواب داد
_تو هم دلت بچه میخواد؟
متعجب از سؤالش گفتم
_چطور؟
_این و بگو... دلت بچه میخاد؟ دلت میخاد حاملت کنم؟
بهت زده گفتم
_آرمین این چه سؤالیه؟ خوب معلومه که منم دلم بچه میخواد اما نه الان تو این اوضاع.دانشگاهم که تموم بشه اون وقت چرا این و پرسیدی؟
با نگاه معناداری بهم زل زد و گفت
_فکر میکنی تا وقتی دانشگات تموم شه باهامی؟
از این سؤالش وا رفتم و اشک توی چشمم نشست که گفت
_آبغوره نگیر...من از بچه ها خوشم نمیاد تو هم فکر توله پس انداختن و از سرت بیرون کن اگه فکر کردی از اون مردام که بعد زایمانت با اون هیکل داغون و لاپای گشاد شده قبولت داشته باشم سخت در اشتباهی.

12 August 2019 | 12:08

🍁🍁🍁


#عروس_استاد
#پارت198


* * * *
از دور نگاهی به آرمین و رفیقش انداختم و سر برگردوندم.
حلقه ی دستم و لمس کردم و ترس برم داشت. حتی این حلقه هم درست مثل آرمین ترس داشت.
کلا هر چیزی مربوط به آرمین ترس داشت. حتی اسمش که دوباره توی شناسنامم رفته بود.
رفیقش باهاش خداحافظی کرد و همراه با عاقدی که آورده بود سوار ماشین شدن و رفتن.
آرمین که داخل اومد نفسم و حبس کردم و سعی کردم خودم رو عادی نشون بدم.
به سمتم اومد و از پشت بغلم کرد و کنار گوشم پچ زد
_تو لکی؟
با لبخند اجباری گفتم
_نه خوبم.
_دیگه دروغ نگو خانوم کوچولو.نیاز به ترس نی دختر خوبی باشی پسر خوبی میشم واست.
با خنده گفتم
_مشکل اینجاست دختر خوبی نیستم،واسه تو نیستم.
سرش و توی گردنم فرو برد و زمزمه کرد
_باش،خوب باش واسم هانا.کاری به اخلاق سگیت ندارم. کفتر جلد خودم باش بسه من راه رام کردن تو بلدم.
_هر چی حیوون بود بهم نسبت دادی ها فکر نکن نفهمیدم.
صدای خندیدنش اومد و گفت
_بفهمی چی کار میکنی خاله سوسکه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_فعلا هیچ کار. آرمین فکرم پیش ترانه ست. نگرانشم.
با خونسردی گفت
_نباش یه بچه زاییده دیگه.
سرم و برگردوندم و گفتم
_پس فردا منم بخوام چنین دردی بکشم با همین صراحت میگی یه بچه زاییدی؟
دستاش از دورم شل شد. اخماش در هم رفت و فاصله گرفت.
حرف بدی که نزدم این طوری ترش کنه.
روی مبل لم داد گفت
_تو کابینت سومی یه بطری ودکا هست بیارش.
یک تای ابروم بالا پرید و گفتم
_من بیارم؟
با همون اخماش نگاهم کرد و گفت
_میمیری؟
حق به جانب گفتم
_با من درست حرف بزن آرمین من نوکر بابات نیستم.
نفسش و فوت کرد و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم.
فکر می کردم حالا که ازدواج کردیم بخواد با من خوش باشه تا مست کنه اما حیف... آرمین عوض بشو نبود

12 August 2019 | 12:08

🍁🍁🍁🍁

#عروس_استاد
#پارت197

منظورش و نفهمیدم...گیج گفتم
_چه گند کاری؟داری برای پوشوندن کار خودت به برادرم تهمت میزنی آرمین.
کلافه نفسش و فوت کرد و گفت
_کل حرف من اینه که تو برای ازدواج با من لزومی به اجازه از مهرداد نداری اصلا بگو ببینم اون جز اینکه بهت دستور بده از من فاصله بگیری چی کار در حقت کرده؟حاضرم شرط ببندم یه بارم نیومده با اون پسره آشنا بشه چرا؟ چون اون خوشبختی تو براش مهم نیست. اون فقط میخواد تو با من نباشی.

به فکر فرو رفتم...بی راه نمی گفت...من بارها به مهرداد گفته بودم با سام آشنا بشه اما جز یک بار که جلوی دانشگاه دیدش هر بار پشت گوش انداخت.
آرمین که احساس کرد کم کم دارم قانع میشم ادامه داد
_حتی اون روز... از کجا میدونی همش نقشه ی داداشت نبوده باشه.
با چشمای گرد شده گفتم
_خیانت خودت و گردن این و اون ننداز.
با لحن اغوا کننده ای گفت
_عزیز دلم گوشی موبایل من اون روز دایورت شده بود روی یه خط دیگه. تو زنگ زدی به من و یه مردی که من اصلا نمیشناسم جواب تو داد...معلومه که مهرداد می خواسته یه حرکتی بزنه که تو ازم بیزار بشی. اون روز من اگه دستم به سمت اون دختر رفت واسه این بود که دز الکل مشروبم بالا رفته بود. اون جنده هم اومد لخت جلوم وایستاد. فکر کردم تویی... می دونی؟منه احمق خیال کردم دارم تو رو لمس می کنم..

گرمم شد... عقب رفتم و گفتم
_بسه تمومش کن.
با لبخند محوی گفت
_تو هم جنبه نداری هانا!نفسامم بهت بخوره شل میشی لش میکنی.
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم
_از حرفای بی راهت داغ کردم. اونم از عصبانیت.
بلند شد. دستش و به سمتم دراز کرد و گفت
_بلند شو یه چیزی بریزیم تو خندق بلا واس خاطر تو سه ماهه خوراک ندارم.
بی توجه به دستش بلند شدم و گفتم
_تو توی هر شرایطی هوای خودت و داری.
_هوم از این به بعد می خوام تو هر شرایطی هوای تویه نیم وجبی رو هم داشته باشم. من که می گیرمت تو پایه ای بهم بله بدی؟

ریز خندیدم که گفت
_بفرما از خداتم هس فقط یاد گرفتی و آدم و حرص بدی مبارکه عروس خانوم. شاه ماهی توی تورت انداختی

12 August 2019 | 12:08

🍁🍁🍁

#عروس_استاد
#پارت196


دستاش و از دور شکمم باز کردم و برای عوض کردن بحث گفتم
_اینجا چیزی برای خوردن پیدا میشه؟یا بازم جز سوپرایز عجیب غریبته که گشنگی بکشیم؟
نفسش و با کلافگی فوت کرد و گفت
_سرسخت شدی هانا.گوش بده به من دارم بهت قول می‌دم که دیگه دستمم به کسی جز تو نخوره عزیزکم.چرا بهم اعتماد نداری؟
تو عمق چشماش نگاه کردم و گفتم
_حتی الانم توی چشمات هیچ ردی از صداقت نیست.انگار برام نقشه داری انگار همه ی اینا یه بازیه...یادته گفتم ازت نمی‌ترسم؟حرفم و پس می گیرم ازت می ترسم از کارایی که می تونی انجام بدی از خباثتی که داری می ترسم چون تو واسه ستاره هم مست کردی و بعد مثل یه آشغال انداختیش دور...
خودت گفتی هیچ وقت عاشق نمی‌شی... با زبون خودت گفتی.
ساکت شد.. جوابی نداشت که بده.
نفسم و آزاد کردم و روی مبل نشستم... چند دقیقه بعد کنارم نشست و با صدای آروم تری گفت
_چی میخای ازم بشنوی؟اعتراف کنم که بلوف زدم؟عاشق میشم خوبم میشم.
با لبخند کم جونی گفتم
_یعنی این گلبرگ ها و شمع ها نشون از عاشق شدنته؟
_پ چی فکر کردی؟ منو چه به شمع و سوپرایز دختر جون؟همینشم زور زدم و ساختم.تازه فردا رفیقم با یه عاقد میاد اینجا در و قفل کردی اما هم شناسنامه تو برداشتم هم وسایل تو. همین جا عقدم میشی شناسنامه ای بعدشم میشینی ور دل خودم.
با چشمای گرد شده گفتم
_فردا؟آرمین داداش مهردادم راضی نیست. تا اون راضی نباشه...
خودش و به سمتم کشید و با لحن اغواکننده ای گفت
_تو خودت بزرگی هانا می تونی برای خودت تصمیم بگیری. داداشت هزار گند کاری و کرد اما آخر به عشقش رسید نمیدونم چرا تحمل نداره ما رو کنار هم ببینه.
با اخم گفتم
_چون تو خلاف کاری و خوشبختانه یا متاسفانه داداشم از همه ی خراب کاری هات با خبره.
برای لحظه ای نگاهش تغییر کرد و پوزخندی روی لبش نشست اما خیلی زود به موضع خودش برگشت و گفت
_شاید برعکس،شاید داداشت برای پوشوندن گند کاری های خودش میخاد باهم نباشیم

12 August 2019 | 12:07

🍁🍁🍁

#عروس_استاد
#پارت195


سرم رو بلند کردم و از زیر چشم به صحنه ی مقابلم نگاه کردم.
با زبون بند اومده ای گفتم
_این جا...
جوابش نفسم رو بند آورد
_این جا برای توعه عسلم.
از کولش اومدم پایین و مات برده جلو رفتم.
این خونه ی چوبی،با گلبرگ های تزئین شده...با کاناپه ی رنگی مال من بود؟
ناباور گفتم
_همش نقشه بود؟گیر کردن ماشین و... آرمین من یه ساعته از ترس مثل سگ میلرزم اون وقت تو...
پقی زد زیر خنده و گفت
_بد شد مگه؟کل راه چسب بودی به خودم.
با حرص نگاهش کردم که در و بست،قفلش کرد و گفت
_فکر کردی بلوف میام؟گفتم تلافی لخت گذاشتن امروز و سرت در میارم خانم کوچولو آوردمت وسط جنگل از هر راهی بری بی راهه ست.موبایلم که آنتن نمیده در خدمت خودم هستی ..
با بهت نگاهش کردم و گفتم
_خیلی آشغالی... حیف از اینجا خوشم اومد وگرنه دونه دونه موهات و میکندم.
پشتم و بهش کردم که از پشت بغلم کرد و کنار گوشم پچ زد
_بخشیدیم؟
لبخند از لب هام پر کشید... با صدای آرومی گفتم
_هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم این دستات داشت تن لخت یه زن دیگه رو لمس می‌کرد.شاید مجبورم کنی و مثل همیشه موفق بشی من و مال خودت بکنی اما هر بار این دستات به تنم بخوره من صحنه ی خیانت تو به یاد میارم.
بوسه ای به لاله ی گوشم زد و گفت
_برای اولین بار قول شرف میدم که...
وسط حرفش پریدم و گفتم
_قول نده.
نفسش و رها کرد و گفت
_دیگه باید به خاطرت چیکار کنم هانا؟سه ماه مجازات کم نبود؟به چی قسم بخورم که می‌خوامت؟ اگه راضی میشی چشم تا هر وقت بگی هیچ رابطه ای ازت نمیخام.منم که دارم این و می‌گم،منی که ارضای خودم واسم از همه چی مهم تر بود و هر شب یکی و تو تختم داشتم حالا دارم بهت قول می‌دم...زنم شو همین که حس کنم هیچ ننه حرومی جرئت نزدیک شدن بهت و نداره بسمه.وقتی اسم گندت تو شناسنامم نی حالم بده سگ میشم بسه؟یا باز باید منت بکشم تا بله بدی

12 August 2019 | 12:07

🍁🍁🍁🍁

#عروس_استاد
#پارت194


با لکنت گفتم
_این جا رو ببین چه قشنگه آرمین.
جوابی نداد. مات صحنه ی مقابلم بودم،یه خونه ی کوچیک و نو ساخت چوبی درست وسط جنگل کنار رودخونه...
با چشمهایی که برق میزد گفتم
_یعنی صاحب اینجا راضی میشه امشب و مهمونش بشیم؟عجب خونه ی خفنی ساخته آرمین.
شونه هام و ول کرد. دستم و گرفت و گفت
_بریم ببینیم مهمون نمی‌خواد. می تونی از رودخونه رد بشی یا بغلت کنم؟
می تونستم اما با بدجنسی گفتم
_کولم کن.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_رو بهت دادم پرو شدی ضعیفه میخای رو پشتم سوار بشی.
معنادار نگاهش کردم و گفتم
_پس بغلم کن.
با نگاه خاصی به چشمام زل زد. قدمی جلو رفت.پشت شو بهم کرد و گفت
_بپر بالا بار آخرتم هست که از من سواری میگیری.
ذوق زده پریدم روی کولش و دستام و دور گردنش حلقه کردم که صداش در اومد
_اول کاری میگفتی قصد خفه کردنم و داری دیگه. شل کن دست و...
پاهام و دور کمرش حلقه کردم و گفتم
_غر نزن راه بیوفت.
نفسی از روی حرص کشید و راه افتاد.
_حواست هست داری پرو میشی؟باید از برق بکشمت
موهاش و کشیدم و گفتم
_حقته با تو باید بدتر از اینا رفتار کرد.
_به موهام چیکار داری؟هانا هوا برت نداره که هر چی گفتی و هر کار کردی هیچی نمیگم بهت..
بی قید گفتم
_تو هم هوا برت نداره که ازت می ترسم.حالا که رودخونه رو رد کردیم بذارم پایین.
با بدجنسی گفت
_نمیشه.
_زده به سرت؟میخوای در بزنی در و باز کنن زشته آرمین بذارم پایین.
بی پروا چند تقه به در زد و گفت
_زشت نیست میگم زنمه.
سرم و توی گردنش فرو بردم و گفتم
_خدایا الان آبروم میره آرمین تو رو خدا تا در و باز نکردن من و بذار پایین
صدای تیک باز شدن در و شنیدم و پشت بندش صدای آرمین که گفت
_اینجا رو نگاه

10 August 2019 | 09:35

🍁🍁🍁🍁

#عروس_استاد
#پارت193


سری با تاسف تکون دادم و گفتم
_تو آدم نمی‌شی مطمئنی راه و داریم درست میریم؟شب شد آرمین گیر نیفتیم بین یه گله حیوون.
با طعنه گفت
_گیر میوفتیم دیگه تو ماشین بودیم حداقل اگه خرس بهمون حمله می کرد درا رو قفل می کردیم.الان چی؟
با ترس گفتم
_خرس؟آرمین اینجا خرس داره؟
_هوم... جنگله دیگه پر از گرگ و خرس
ناخودآگاه بیشتر بهش نزدیک شدم و وحشت زده گفتم
_بیا برگردیم تو ماشین...
_نه.. نه دیگه حالا که خواستی راه بریم پس میریم فقط چون شب شد ممکنه گرگا بیدار بشن صدای زوزه شنیدی جیغ نزن.
آب دهنم و قورت دادم و گفتم
_آرمین تو رو خدا بیا برگردیم به خدا من می ترسم.
عمدا حرصم میداد این بارم گفت
_عیب نداره قصه ی عشقمون جاودانه میشه. استاد و دانشجویی که خوراک خرس ها شدن.
به بازوش چنگ انداختم که صداش در اومد
_گوشت تنم و کندی با اون ناخنات.
با وحشت به اطراف نگاه کردم و گفتم
_اگه از بین این درختا یه خرس بیاد بیرون چی؟آرمین بیا برگردیم غلط کردم گفتم راه بریم
خندید و گفت
_به یه شرط...
_چی؟
_باهام ازدواج کن.همین فردا.
ابروم بالا پرید و گفتم
_تو مطمئنی امشب خوراک خرسا نمیشیم که برای فردا برنامه می‌ریزی؟
_باشه اگه زنده موندیم باهام ازدواج کن
_اگه زنده موندیم... آرمین یه صدایی نشنیدی؟
گردنش و خاروند و گفت
_چرا فکر کنم صدای پای خرس بود.
دستم و دور شکمش پیچیدم و با ترس گفتم
_امشب میمی‌ریم حلالت نمیکنم آرمین اون دنیا یقه تو می‌گیرم.
روی سرم و بوسید و گفت
_محکم تر بچسب بهم صدا داره نزدیک تر میشه.
گوشم و تیز کردم... راست می‌گفت صدا داشت نزدیک تر میشد اما صدای پای خرس نبود.
گوشام و تیز کردم..بیشتر صدای آب بود و یه آهنگ ملایم.
خواستم حرفی بزنم که آرمین برگ های درخت تنومندی و کنار زد.
با دیدن صحنه ی مقابل نفسم بند اومد.

10 August 2019 | 09:35

🍁🍁🍁🍁

#عروس_استاد
#پارت192


با چشم های گرد شده گفتم
_می‌خوای بخوابی؟
به سمتم خم شد و گفت
_چیکار کنم؟یا باید نیاز شکم و برآورده کنم که غذا نیست یا نیاز جنسی مو برطرف کنم که آدمش نیست مجبورم بخوابم. نه من نه سالار خوابمون نمیاد اگه میخوای باشیم در خدمت..
مشتی به سینش کوبیدم که عقب رفت و با صورت درهمی گفت
_دستات سنگین شده...حواست باشه اینجا فقط ما دوتاییم.
خدایا دلم میخواد از دست این بشر جیغ بزنم با صدای بلندی گفتم
_تو جنگل گیر کردیم.. داره شب میشه..کلی حیوون اینجا هست نشنیدی جنگل ها گرگ داره خرس داره؟ اون وقت تو به فکر خوابیدن و خوابوندن سالارتی؟این بود سوپرایزت؟ باورم نمیشه خدایا تو دو تا فیلم ندیدی یاد بگیری چطوری سوپرایز می کنن؟اون از سری قبلت که خواستی خاستگاری کنی بردیم تو چادر وسط بیابون این از الانت که خواستی گند کاری تو بپوشونی من و آوردی وسط جنگل خودت میخوای بخوابی اصلا میدونی چیه؟ تو بخواب من پیاده میشم راه و پیدا میکنم.

صداش و شنیدم که گفت:
_کجاااا؟
اعتنا نکردم و پیاده شدم...همه جا تا چشم کار می‌کرد درخت بود حتی نمیدونستم از کدوم راه برم. ناچارا برای اولین بار تو زندگیم صراط مستقیم رو در پیش گرفتم و راه راست رو رفتم.
چند قدمی نرفته بودم که صدای قفل شدن درای ماشین و شنیدم و لحظه ای بعد آرمین هم قدمم شد و گفت
_باشه پس منم میام.
با طعنه گفتم
_تو برو بخواب.
در کمال پرویی دستش و دور شونه هام حلقه کرد و گفت
_این طوری زیاد بد هم نمیشه فکر کنم اولین باره داریم قدم میزنیم.
خندم گرفت و گفتم
_کی میشه برای اولین بار مثل آدم چهار کلام حرف بزنیم؟
جواب داد
_الان...کم از باقی نامزدها نداریم که بپرسم ازت چه غذایی دوست داری عشقم؟
تنم لرزید و گفتم
_نگو عشقم کهیر میزنم.
_جووون چی صدات کنم.
با کمی فکر گفتم
_تو عین آدم اسمم و صدا کنی بسه.
به نیم رخم نگاه کرد و گفت
_هانا خالی؟هانام،هانای من،عزیزم، عشقم،گلم،قندم،عزیزم،عسلم خانومم،خانوم من...
نفسم از شنیدن این حرفا حبس شد و با جمله ی بعدیش تمام حسم پرید
_هیچ کدوم به درد نمیخوره ترجیح میدم بهت بگه خاله سوسکه.

10 August 2019 | 09:35

🍁🍁🍁

#عروس_استاد
#پارت_191


نمیدونستم کجا داره میره و حس کنجکاوی داشت قلقلکم میداد عجیب ، اما میدونستم آرمین تا خودش نخواد اصلا به حرف نمیاد ک کجا داره من و میبره ، از اونجایی که کل دیشب رو با بدبختی صبح کردم تا رسیدن به مقصد چشمهام رو بستم تا کمی استراحت کنم.
* * * *

_هانا
با شنیدن صدای آرمین کنار گوشم آروم چشمهام رو باز کردم و گیج خواب گفتم
_هوم
_بیدار شو رسیدیم
با شنیدن این حرفش هوشیار شدم گیج نگاهی به اطراف انداختم...هوا گرگ و میش شده بود.
متعجب نگاهی به جنگل انداختم و گفتم
_اینجا دیگه کجاست؟
سرش و خاروند و گفت
_اومدم میونبر بزنم راه و گم کردم نقشه ی لعنتی هم گند زد به تصوراتم راه و اشتباه نشون داد.
حیرت زده نشستم و گفتم
_خوب الان راه و پیدا کن با جی پی اس
نفسش و فوت کرد و گفت
_آنتن پرید.
چشمام گرد شد و گفتم
_خوب یه مسیری و برو تا...
وسط حرفم پرید و گفت
_ماشینم خاموش کرد
با دهن باز مونده نگاهش کردم و گفتم
_یعنی چی؟
_یعنی همین گشنم بود تو هم که مثل خرس خوابیدی
ناباور گفتم
_الان چی کار کنیم؟آرمین اینجا جنگله هوا رو به تاریکی... تو... وای... می‌میریم... داداشم...
خونسرد گفت
_شلوغش نکن اونی که باید شلوغش کنه منم که واس خاطر تو هنو مستی دیشب از سرم نپریده و هیچی نریختم تو خندق بلام.کلی نقشه ریختم زودتر برسیم به تلافی امروز چند ساعتی لختت کنم ببین چی شد!!!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم
_اصلا کجا میخواستی من و ببری؟
_رشــت
_رشت؟باورم نمیشه حالا چیکار کنیم؟ گیر کردیم اینجا حالیته؟
صندلی شو خوابوند و گفت
_آره حالیمه من می‌خوابم تا گشنگی یادم بره تو هم خودتو با یه چی سرگرم کن الان شب میشه تا صبح الافیم اینجا

10 August 2019 | 09:35

🍁🍁🍁

#عروس_استاد
#پارت190


مهرداد خواست حرفی بزنه که در اتاق باز شد دو پرستار ترانه رو در حالی که بیهوش روی برانکارد بود بیرون آوردن.
نگاه مهرداد مات روی ترانه موند و ناباور گفت
_چرا رنگش انقدر پریده؟مگه نگفتین حالش خوبه چرا چشماش بسته ست؟
پرستار با لبخند گفت
_چیزی نیست اثرات بیهوشیه الان منتقلش میکنیم به بخش کم کم به هوش میاد.
دکمه ی آسانسور و زدن و مهرداد هم به کل ما رو فراموش کرد و دنبال زنش راه افتاد.
خواستم منم برم که بازوم کشیده شد راه رفته رو برگشتم و سینه به سینه ی آرمین شدم.
خم شد و کنار گوشم زمزمه کرد
_من و قال میذاری؟
ازش فاصله گرفتم و با چشم غره گفتم
_چه زودم سر و کلت پیدا شد. اون چی بود به مهرداد گفتی؟
با لبخند محوی گفت
_حقیقت و گفتم عروسکم...با من بیا.
آبروم بالا پرید و گفتم
_من میخوام ترانه رو...
نذاشت حرفم و کامل کنم دستم و گرفت و دنبال خودش کشوند
از بیمارستان که بیرون رفتیم در ماشینش رو برام باز کرد و گفت
_بشین میخوام ببرمت یه جایی که خودت و تخلیه کنی...
چشمام گرد شد و گفتم
_چی؟؟
خندید و گفت
_ببین منحرفی منظورم اون تخلیه نبود بشین.
ناچارا نشستم،ناچارا که نه... دلم می‌خواست. احمقانه بود اما انگار بخشیده بودمش.
سوار شدم و لحظه ای چشمم به چمدون آشنایی افتاد و با چشم های گرد شده ای گفتم
_این چمدون من...
قفل مرکزی و زد و گفت
_هوووم... داریم فرار میکنیم عشقم پایه ای؟
با چشمای گرد شده گفتم
_فرار؟آخه کجا؟
پاش و روی گاز فشار داد و گفت
_یه جایی که نتونی فرار کنی و منم یه دل سیر فسقلیم و داشته باشم

9 August 2019 | 11:53