شهید عاصمی
شهید عاصمی

#امام_سجاد علیه السلام می فرمایند:
نگاه مهرآمیز مؤمن به چهره برادر مؤمنش و محبّت به او عبادت است.
#حدیث_حماسه
@shahidasemi
#خلاصه_خوبیها
قسمت بیست و نهم
یک شب روی تخت داخل یکی از اتاق های خوابگاه خوابیدم. آن شب از بدترین شب های عمرم بود. تا صبح به این فکر می کردم رفقایم الآن توی جبهه روی خونشان، خاک را سیراب کردهاند و من بی تاب شدم. قید درسومشق را زدم و برای همیشه برگشتم جبهه. عباس هم بعد از من آمد. با هم قرارگذاشته بودیم، همزمان مرخصی نگیریم تا یکباره جای دو نفر خالی نشود و یکی¬مان بتواند جای دیگری را پُر کند.»
علی همچنان با اشتیاق تعریف می¬کرد و من از داشتنش افتخار می کردم. او برای دل من می گفت و همهچیز را چنان هیجان انگیز تعریف می کرد که انگار داستانی ساده را تعریف می کند. بهواقع، مرگ برایش بازیچه بود؛ ولی من حیران آن همه شجاعش بودم؛ حیران آنهمه تواضع و صبوری¬اش.
با هم رفتیم قم زیارت بارگاه حرم حضرت معصومه (س). توی راهِ برگشت بودیم که گفت: «مرضیه، دوست داری اهواز پیش من زندگی کنی یا تهران پیش مامان و بابایت بمانی؟»
#دفاع_مقدس #شهید_عاصمی
@shahidasemi
اگر پیام شهیدان را بشنویم خوف و حزن از ما دور میشود.
🔸️ در روایت دفاع مقدس، باید روح ایمان، ایثار، دلدادگی و مجاهدت و همچنین پیام شکست ناپذیری ملت ایران که با شوق و ذوق به میدان جنگ میرفتند، متبلور باشد.
🔹️ جنگ البته چیز تلخی است لکن از همین حادثه تلخ، قرآن پیام بهجت و عظمت و نشاط میدهد: وَ يَستَبشِرونَ بِالَّذينَ لَم يَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم أَلّا خَوفٌ عَلَيهِم وَلا هُم يَحزَنون
🔺️ عزیزان من بدانید امروز هم اگر پیام شهیدان به گوش ما برسد از ما خوف و حزن را دور میکند و از آن، پیامِ بهجت و شجاعت و اقدام برای ما به ارمغان خواهد آمد. ۹۷/۷/۴
@Khamenei_ir
#خلاصه_خوبیها
قسمت بیست و هشتم
گاهی اوقات زیاد از حرف ها و اصطلاحاتی که به کار می برد، سر درنمی آوردم؛ اما گوش هایم را تیز می کردم تا بیشتر برایم توضیح بدهد و آنها را درک کنم. با خنده ادامه داد: «به هوش که آمدم با خودم گفتم با این خونی که از تنم می رود، چیزی نمانده شهید شوم خودم را روی زمین کشیدم تا از فرصت استفاده کنم و لااقل یک مین دیگر خنثی کنم؛ اما صدای خُردشدن استخوان های دستم را شنیدم و یکبار دیگر بی¬هوش شدم. وقتی به هوش آمدم، دو نفر داشتند من را با برانکارد حمل می کردند. یک خمپاره کنارمان خورد و این بار هر سه نفرمان خوردیم زمین! از درد دستم را بلند کردم که یک تیر سرگردان آمد و نشست توی همان دستم!»
علی تعریف می کرد و می خندید. جریان مجروحیت های پی درپی اش در عرض چند ساعت آنقدر برایش جالب بود که خنده-اش تمام نمی شد و من با تعجب نگاهش می¬کردم و از دیدن خنده اش بی اختیار می خندیدم. گفت: «خلاصه اینکه آن ترکش ها و زخمها باعث شد چند ماه مرخصی اجباری نصیبم شود و در بیمارستان های اهواز و شیراز و مشهد بستری شوم و همزمان بروم درسم را بخوانم. دیپلم بگیرم، دانشگاه شرکت کنم و بشوم دانشجوی تربیت¬معلم شهید باهنر تهران. به اصرار دیگران رفتم آنجا.
#دفاع_مقدس
#علی_عاصمی
آدرس کانال در پیام رسان های طلگرام،گپ،سروش،بله
@shahidasemi
#خلاصه_خوبیها
قسمت بیست و هفتم
کارمان درست شد، من و رفقایم رفتیم پادگان او. کم کم به مین یابی و این چیزها علاقهمند شدم و رفتم دنبال این کارها. #مالک_عباسی برای این کار من را شناسایی کرد و فرستادم برای شرکت در کلاس های تخریب #علی_خیاط_ویس.
مکثی کرد و پرسید: «خسته شدی؟»
گفتم: «نه! باز هم تعریف کن.»
خندید. سرتاپا گوش بودم تا او بیشتر برایم بگوید. ادامه داد: «اوایل جنگ شاگردهای دکتر #چمران، میدان های استاندارد با هشت نوار مین را خنثی می کردند. یعنی در هر میدان مین فقط هشت ردیف مین وجود داشت که باید خنثی می شدند؛ اما کمکم تعداد و وسعت میدان هایی که باید خنثی می کردیم، بیشتر شد؛ تا جاییکه گاهی اوقات باید صد نوار مین را در یک منطقة وسیع خنثی میکردیم. در عملیات #طریق_القدس عرض میدان های مین به صد متر رسید. اولین عملیاتی هم که من بهعنوان یکی از افراد گروه مین ـ که بعدها به تخریب مشهور شد ـ شرکت کردم، همین عملیات طریق القدس بود. شب عملیات در حال خنثی سازی و بازکردن راهی برای عبور بودم که یکی از تانکهای ما رفت روی مین. از شدّت انفجار گلوله شدم و همانجا از هوش رفتم. کسی متوجه اوضاع من نشده بود. باران سیل آسایی از آسمان می بارید که باعث شد به هوش بیایم. پایم از کار افتاده بود و خون از آن فوّاره می زد. می دانی مرضیه؟ مین، سربازی است که خواب ندارد. اگر مینکاری بهعنوان یک اصل جا بیفتد، نیاز به پدافند با نیروی انسانی نداریم.»
#دفاع_مقدس #شهید_عاصمی
@shahidasemi
#خلاصه_خوبیها
قسمت بیست و ششم
این بار تلافی کرد و یک هفته خانهمان ماند. بیشتر اوقات می نشستم پای حرف هایش تا از خاطراتش برایم بگوید. از جبههرفتن و از جنگیدنش.
یکبار گفت: «یک هفته از شروع جنگ گذشته بود و یک جمع دویستنفره از کاشمر برای اعزام آماده بودند. هرچه اصرار و التماس کردم، اجازه ندادند با آنها بروم. خلاصه، توانستم خودم را بین نیروها جا بزنم و تا یکجایی با آنها بروم. بین راه که متوجه حضورم شدند، دیگر نتوانستند من را برگردانند. رسیدیم منطقه. شاید باورت نشود، اما یک عده آدم منافق که در رأس کار بودند، اجازه نمیدادند رزمنده ها کاری انجام بدهند. همیشه در حال بازی و استراحت و خوردن و خوابیدن بودیم. گاهی اوقات هم ما را به کارهای بیهوده مشغول می کردند؛ مثلاً مدت زیادی مأمورمان کرده بودند دور شهر اهواز میله های یک متری بکاریم تا تانک ها وارد شهر نشوند! ما هم که جاهل بودیم و فکر می کردیم آنها بهتر می¬دانند و این یک تاکتیک نظامی است. حواسمان هم به این نبود تانکی که همهچیز را سر راهش خراب می کند، این میله ها چطور می توانند مانع ورودش به شهر شوند؟ با خودم عهد کردم خسته نشوم و تا می توانم توی جبهه بمانم. دو ماه گذشت و از جمع دویستنفره ما، فقط شانزده نفر باقی ماندند.
@shahidasemi
#تنگه_ابوقریب را ببینیم.
#خلاصه_خوبیها
قسمت بیست و پنجم
گمانم در همان مدت کم، حداقل ده دوازده نامه برایش نوشتم که او هم میخواند و پارهشان میکرد و دورشان میریخت. اگر بعد از اینکه اولین نامهام را خوانده بود، رکوپوستکنده میگفت چه به روزش میآورم، خدا میداند پا میگذاشتم روی دلم و دیگر برایش نمینوشتم؛ اما خودش سکوت کرده بود و من هم به کارم ادامه میدادم.
بیخبر آمد. وقتی وارد خانه شد، چیزی نمانده بود بال درآورم و بروم خودم را بیندازم توی آغوشش؛ اما شرم مانع شد. همانجا ایستادم و با فاصله احوالپرسی کردم و آمدنش را خوشامد گفتم و بس. وقتی هم نشست به صحبت کردن با پدر و مادرم، برایشان چای بردم و یک گوشه نشستم و سرم را پایین انداختم تا فرصتی شود و دور از چشم دیگران نگاهش کنم.
https://Gap.im/shahidasemi
#خلاصه_خوبیها
قسمت بیست و چهارم
توی نوشتههایم رنگها و طبیعت را هم دخالت میدادم و عواطفم را با فضاسازی جالبی هماهنگ میکردم که به گفتة خودش بیشتر دلش را میسوزاند، با وجود اینکه خیلی دلم برایش گرفته بود، نمیدانم چرا نمیتوانستم مثل همیشه برایش بنویسم و احساساتم را همانطور که توی دلم بود، جاری کنم.
آن روزها آنقدر دلم گرفته بود که نه میتوانستم عمق آن دلتنگی را بر زبان بیاورم نه حتی مثل همیشه روی کاغذ بنویسمشان. باوجود این، برایش نوشتم: «علی! روزی که آمدی خواستگاریام، احساس کردم عشق تو مثل یک غنچة کوچک گل سرخ است که هر روز آبیاریاش میکنم و آن غنچه هر روز بیشتر رشد میکند. هرچه بیشتر قد میکشد، بیشتر شیفتهاش میشوم؛ یعنی بیشتر شیفتۀ تو میشوم.
نوشتم: علی! احساس میکردم با تمام شدن زمستان، همانطور که بهار آمده، تو هم از راه میرسی، اما...
بعدها که خوب نشستم و به آن ماجراها فکر کردم، تازه فهمیدم با آن نامهها چه بلایی سرِ روح و روانش میآوردهام. خیلی ناراحت شدم. الآن هم که فکرش را میکنم و میبینم با آن نوشتهها چقدر آزارش دادهام، بیشتر غصه میخورم. آن زمان سنّوسالم در حدی نبود که به این چیزها فکر کنم، حتی توی نامههایم درخواست نمیکردم بیاید دیدنم. فقط میخواستم بفهمد که دوستش دارم و عاشقش هستم، همین!
@shahidasemi
#خلاصه_خوبیها
قسمت بیست و سوم
بهار که شد، بیشتر از قبل دلتنگش شدم. خدا میداند هر بار که زنگِ درِ خانه را میزدند و یک دسته مهمان میآمدند عیددیدنیمان، چطور چشمم به افرادی بود که یکییکی وارد خانه میشدند و سلام میکردند. منتظر بودم یکی از آنها علی باشد و خانة دلم به دیدنش روشن شود؛ اما ... روز اول و دوم عید که هیچ، سیزده روز تعطیلات عید هم گذشت و خبری از علی نشد.
نگران بودم وقتی برگردد شبیه آقاجلال یا یکی دیگر از رفقایش شده باشد و به قول شوهر خواهرم طوری شود که اگر او را هم روی دوستانش بگذارند، نتوانند یک آدم کامل تشکیل بدهند.
از وقتی دور شده بود، هرازگاهی تماس میگرفت و حالم را میپرسید. حتی از اینکه آن روزها چهکارهایی کردهام پرسوجو میکرد تا بدانم حواسش به من است. باوجوداین، دلتنگی امانم را بریده بود. اگرچه آب پاکی را روی دستم ریخته بود که نامههایم را نابود میکند، برایم مهم نبود. کار خودم را میکردم. حرفها و دلتنگیهایم را روی کاغذ مینوشتم و برایش پست میکردم.
@shahidasemi
#خلاصه_خوبیها
قسمت بیست و دوم
یک روز با منزل همسایهمان تماس گرفت. آمدند دنبالم. رفتم پای تلفن نشستم و منتظر ماندم دوباره زنگ بزند. زنگ تلفن که به صدا درآمد، روحم به پرواز درآمد. گوشی را به دستم دادند. سلام و احوالپرسی کردیم. گفت: «مرضیه! نامههایت به دستم میرسد ها! فکر نکنی نمیخوانمشان! همه را میخوانم؛ اما دلم از خواندنشان آتش میگیرد! یکبار میخوانم و پارهشان میکنم تا دوباره به سرم نزند و نروم سراغشان.»
جاخوردم و گفتم: «چرا؟»
گفت: «آخر تو اینقدر بااحساسی، اینقدر باعاطفهای، اینقدر دلتنگ من هستی، آنوقت من توانستهام اینقدر آزارت بدهم؟ نمیتوانم تحمل کنم اینقدر عذابت داده باشم.»
از حرفهایش فقط این را فهمیدم که نباید دیگر به اینکه جواب نامههایم را بگیرم، دل خوش کنم. همان اولین و آخرین نامهای که برایم نوشت، هنوز هم لای قرآنی است که میخوانمش؛ اما برخلاف علی، نه تنها پارهاش نکردم بلکه با دقت زیادی از آن مراقبت کردم تا آسیب نبیند.
کانال شهید علی عاصمی
@shahidasemi
العنكبوت
أَوَلَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّا أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ يُتْلَىٰ عَلَيْهِمْ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَرَحْمَةً وَذِكْرَىٰ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ
ﺁﻳﺎ [ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﻋﻴﺐ ﻭ ﻧﻘﺼﻲ ﻣﻰ ﻳﺎﺑﻨﺪ ؟ ﻭ ] ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﺎﻓﻲ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﻛﻪ [ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ]ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺯﻝ ﻛﺮﺩﻳﻢ ؟ ! ﻫﻤﺎﻧﺎ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻛﺘﺎﺏ ﺭﺣﻤﺘﻲ ﺍﺳﺖ [ ﻭﻳﮋﻩ ﻭ ﻣﺎﻳﻪ ﻳﺎﺩﺁﻭﺭﻱ ] ﻭ ﭘﻨﺪﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺮﺩﻣﻰ ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻧﺪ .(٥١)
ثواب خواندن آیه تقدیم به شهیدان عاصمی و شهدای اسلام
#خلاصه_خوبیها
قسمت بیست و یکم
«میدانم دوری سخت است. مخصوصاً دوریِ چنین شخصی واقعاً برای من سخت است؛ ولی به خاطر اسلام باید تحمل کرد. شما در آنجا، من در اینجا و هرکس بهگونهای باید سختی بکشد(الدنیا سجن المومن »، دنیا همیشه زندان مؤمن بوده است.»
در نامهاش هم ابراز محبت کرده بود، هم حال دیگران را پرسیده بود و هم ارشادم کرده بود. آن روزها نامه-اش را بارها خواندم و هر بار از خواندنش کلّی لذت بردم. از اینکه شوهری دارم که دوستم دارد و ایمانش آنقدر زیاد است که دلبستگیاش به دنیا تا این اندازه کم است، خیلی خوشحال بودم. راستش همسریِ او برایم افتخار بود و بیشتر از قبل خدا را شکر میکردم.
علی همان یکبار جواب نامهام را داد. مدتی بعد تماس گرفت و گفت: «همین یک نامه را نوشتم و برایت فرستادم تا بدانی به یادت هستم. به فکرت هستم، اما وقت اینکه بنشینم و برایت نامه بنویسم، ندارم. همین نامه، اولین و آخرین نامه است.»
ادامه دارد...
کانال شهید عاصمی
@shahidasemi

@shahidasemi
کانال سردار شهید عاصمی
سلام
کانال سردار شهید علی عاصمی فرمانده گردان تخریب قرارگاه خاتم الانبیا و نجف را پیام رسان های ایرانی دنبال کنید.
https://gap.im/shahidasemi
https://sapp.ir/shahidasemi
https://ble.im/shahidasemi
https://eitaa.com/shahidasemi
ثواب قرائت آیه قرآن تقدیم به شهدا،به ویژه شهیدان عاصمی
القصص
وَنُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ
ﻭ ﻣﺎ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﺑﻪ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻲ ﻭ ﺯﺑﻮﻧﻲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎﻱ ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺩﻫﻴﻢ ، ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﻴﺸﻮﺍﻳﺎﻥ ﻣﺮﺩم ﻭ ﻭﺍﺭﺛﺎﻥ [ ﺍﻣﻮﺍﻝ ، ﺛﺮﻭﺕ ﻫﺎ ﻭ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﻫﺎﻱ ﻓﺮﻋﻮﻧﻴﺎﻥ ] ﮔﺮﺩﺍﻧﻴﻢ .(٥)
https://gap.im/shahidasemi
#خلاصه_خوبیها
قسمت بیستم
نوشته بود: «مرضیه جان! وقتیکه در تلفن گفتی برایت نامه نوشتم، خیلی خوشحال شدم. باور کن هر روز از اتاق تبلیغات سرکشی میکردم که ببینم نامه تو رسیده است یا نه؟ حتی آنقدر رفتم که دیگر مسئول تبلیغات میگوید: منتظر نامه کی هستی که اینقدر عجله داری؟
«دیشب دارخوئین خوابیدم، کنار برادران تخریب. خیلی خوش گذشت. شب را تا ساعت یازده داستان میگفتیم. بچهها هر روز میدانهای مین را جمعآوری میکنند. نمیدانی چه لذتی دارد! ولی حیف موقعیت کاری من اقتضا نمیکند با آنها کار کنم.
«امروز صبح که به دفتر آمدم، نامهات را روی میز دیدم. خیلی خوشحال شدم از لطفت و از اینکه فراموشم نکردهای. فکر میکنم اگرچه جسممان پیش یکدیگر نیست، ولی روحمان با هم است. من که روحم آنجاست حالا نمیدانم تو هم همینطوری یا نه؟ ولی خوب! اینها هم مقدرات الهی است و آزمایشهای خدا! همانطور که خداوند کریم در قرآن میفرماید: وَلَنَبْلُوَنَّکمْ بِشَیءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْاَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ. همة ما در حال امتحان هستیم. انشاءالله خدا کمکمان کند تا بتوانیم از این آزمایشها پیروز بیرون بیاییم. و در انتهای آیه خدا بشارت میدهد بر صابرین.
http://gap.im/shahidasemi
#خلاصه_خوبیها
قسمت_نوزدهم
یکی دیگر هم که زبان تلخی داشت، پوزخندی می زد و به کنایه می گفت: «مگر خواستگار نداشتی که به آدمی با این شرایط جواب دادی و راضی شدی با چنین شرایط سختی ازدواج کنی؟»
حرف های دیگران برایم مهم نبود. مهم این بود که حاجت و خواستة دل خودم نصیبم شده بود و من از این وضعیت راضی بودم.
از پنجم بهمن1362 تا 16 فروردین 1363 منتظرش نشستم. دست خودم نبود. با آنکه فقط چند روز از آشناییمان میگذشت و چند بار بیشتر ندیده بودمش، طاقت نداشتم او را اینقدر از خودم دور ببینم. مینشستم برایش از خودم، از احساساتم، از دلتنگیهایم مینوشتم و پُست میکردم؛ اما جواب نامههایم را نمیداد.
سرانجام یک روز برایم از جبهه نامه آمد. با هزار ذوق آن را باز کردم و خواندم. نوشته بود: «با عرض سلام بر امت امام و امام امت؛ نایب برحقّ آقا امام زمان (عج) و با درود بر همسر مهربانم که فراموشم نکرد. امیدوارم که همیشه در زندگی موفق و مؤید باشی و در پناه ایزد متعال در کنار هم به خوبی و خوشی در راه اسلام خدمت کنیم تا مگر با توفیقات الهی بتوانیم گوشهای از مسئولیت خطیری را که در این زمانبر دوشمان است، انجام بدهیم و به وظیفة شرعی و انسانی خود عمل کنیم.»
https://gap.im/shahidasemi