#خلاصه_خوبیها
قسمت بیست و چهارم
توی نوشتههایم رنگها و طبیعت را هم دخالت میدادم و عواطفم را با فضاسازی جالبی هماهنگ میکردم که به گفتة خودش بیشتر دلش را میسوزاند، با وجود اینکه خیلی دلم برایش گرفته بود، نمیدانم چرا نمیتوانستم مثل همیشه برایش بنویسم و احساساتم را همانطور که توی دلم بود، جاری کنم.
آن روزها آنقدر دلم گرفته بود که نه میتوانستم عمق آن دلتنگی را بر زبان بیاورم نه حتی مثل همیشه روی کاغذ بنویسمشان. باوجود این، برایش نوشتم: «علی! روزی که آمدی خواستگاریام، احساس کردم عشق تو مثل یک غنچة کوچک گل سرخ است که هر روز آبیاریاش میکنم و آن غنچه هر روز بیشتر رشد میکند. هرچه بیشتر قد میکشد، بیشتر شیفتهاش میشوم؛ یعنی بیشتر شیفتۀ تو میشوم.
نوشتم: علی! احساس میکردم با تمام شدن زمستان، همانطور که بهار آمده، تو هم از راه میرسی، اما...
بعدها که خوب نشستم و به آن ماجراها فکر کردم، تازه فهمیدم با آن نامهها چه بلایی سرِ روح و روانش میآوردهام. خیلی ناراحت شدم. الآن هم که فکرش را میکنم و میبینم با آن نوشتهها چقدر آزارش دادهام، بیشتر غصه میخورم. آن زمان سنّوسالم در حدی نبود که به این چیزها فکر کنم، حتی توی نامههایم درخواست نمیکردم بیاید دیدنم. فقط میخواستم بفهمد که دوستش دارم و عاشقش هستم، همین!
@shahidasemi