Gap messenger
Download

#خلاصه_خوبیها
✍ قسمت بیست و نهم
یک شب روی تخت داخل یکی از اتاق های خوابگاه خوابیدم. آن شب از بدترین شب های عمرم بود. تا صبح به این فکر می کردم رفقایم الآن توی جبهه روی خونشان، خاک را سیراب کرده‌اند و من بی تاب شدم. قید درس‌ومشق را زدم و برای همیشه برگشتم جبهه. عباس هم بعد از من آمد. با هم قرارگذاشته بودیم، هم‌زمان مرخصی نگیریم تا یک‌باره جای دو نفر خالی نشود و یکی¬مان بتواند جای دیگری را پُر کند.»
علی همچنان با اشتیاق تعریف می¬کرد و من از داشتنش افتخار می کردم. او برای دل من می گفت و همه‌چیز را چنان هیجان انگیز تعریف می کرد که انگار داستانی ساده را تعریف می کند. به‌واقع، مرگ برایش بازیچه بود؛ ولی من حیران آن همه شجاعش بودم؛ حیران آن‌همه تواضع و صبوری¬اش.
با هم رفتیم قم زیارت بارگاه حرم حضرت معصومه (س). توی راهِ برگشت بودیم که گفت: «مرضیه، دوست داری اهواز پیش من زندگی کنی یا تهران پیش مامان و بابایت بمانی؟»
#دفاع_مقدس #شهید_عاصمی
@shahidasemi

3 October 2018 | 08:43