#خلاصه_خوبیها
قسمت بیست و پنجم
گمانم در همان مدت کم، حداقل ده دوازده نامه برایش نوشتم که او هم میخواند و پارهشان میکرد و دورشان میریخت. اگر بعد از اینکه اولین نامهام را خوانده بود، رکوپوستکنده میگفت چه به روزش میآورم، خدا میداند پا میگذاشتم روی دلم و دیگر برایش نمینوشتم؛ اما خودش سکوت کرده بود و من هم به کارم ادامه میدادم.
بیخبر آمد. وقتی وارد خانه شد، چیزی نمانده بود بال درآورم و بروم خودم را بیندازم توی آغوشش؛ اما شرم مانع شد. همانجا ایستادم و با فاصله احوالپرسی کردم و آمدنش را خوشامد گفتم و بس. وقتی هم نشست به صحبت کردن با پدر و مادرم، برایشان چای بردم و یک گوشه نشستم و سرم را پایین انداختم تا فرصتی شود و دور از چشم دیگران نگاهش کنم.
https://Gap.im/shahidasemi