Gap messenger
Download

#خلاصه_خوبیها
✍ قسمت بیست و سوم
بهار که شد، بیشتر از قبل دل‌تنگش شدم. خدا می‌داند هر بار که زنگِ درِ خانه را می‌زدند و یک دسته مهمان می‌آمدند عیددیدنی‌مان، چطور چشمم به افرادی بود که یکی‌یکی وارد خانه می‌شدند و سلام می‌کردند. منتظر بودم یکی از آن‌ها علی باشد و خانة دلم به دیدنش روشن شود؛ اما ... روز اول و دوم عید که هیچ، سیزده روز تعطیلات عید هم گذشت و خبری از علی نشد.
نگران بودم وقتی برگردد شبیه آقاجلال یا یکی دیگر از رفقایش شده باشد و به قول شوهر خواهرم طوری شود که اگر او را هم روی دوستانش بگذارند، نتوانند یک آدم کامل تشکیل بدهند.
از وقتی دور شده بود، هرازگاهی تماس می‌گرفت و حالم را می‌پرسید. حتی از اینکه آن روزها چه‌کارهایی کرده‌ام پرس‌وجو می‌کرد تا بدانم حواسش به من است. باوجوداین، دل‌تنگی امانم را بریده بود. اگرچه آب پاکی را روی دستم ریخته بود که نامه‌هایم را نابود می‌کند، برایم مهم نبود. کار خودم را می‌کردم. حرف‌ها و دل‌تنگی‌هایم را روی کاغذ می‌نوشتم و برایش پست می‌کردم.
@shahidasemi

28 July 2018 | 10:06