#خلاصه_خوبیها
قسمت_نوزدهم
یکی دیگر هم که زبان تلخی داشت، پوزخندی می زد و به کنایه می گفت: «مگر خواستگار نداشتی که به آدمی با این شرایط جواب دادی و راضی شدی با چنین شرایط سختی ازدواج کنی؟»
حرف های دیگران برایم مهم نبود. مهم این بود که حاجت و خواستة دل خودم نصیبم شده بود و من از این وضعیت راضی بودم.
از پنجم بهمن1362 تا 16 فروردین 1363 منتظرش نشستم. دست خودم نبود. با آنکه فقط چند روز از آشناییمان میگذشت و چند بار بیشتر ندیده بودمش، طاقت نداشتم او را اینقدر از خودم دور ببینم. مینشستم برایش از خودم، از احساساتم، از دلتنگیهایم مینوشتم و پُست میکردم؛ اما جواب نامههایم را نمیداد.
سرانجام یک روز برایم از جبهه نامه آمد. با هزار ذوق آن را باز کردم و خواندم. نوشته بود: «با عرض سلام بر امت امام و امام امت؛ نایب برحقّ آقا امام زمان (عج) و با درود بر همسر مهربانم که فراموشم نکرد. امیدوارم که همیشه در زندگی موفق و مؤید باشی و در پناه ایزد متعال در کنار هم به خوبی و خوشی در راه اسلام خدمت کنیم تا مگر با توفیقات الهی بتوانیم گوشهای از مسئولیت خطیری را که در این زمانبر دوشمان است، انجام بدهیم و به وظیفة شرعی و انسانی خود عمل کنیم.»
https://gap.im/shahidasemi