#خلاصه_خوبیها
قسمت بیست و ششم
این بار تلافی کرد و یک هفته خانهمان ماند. بیشتر اوقات می نشستم پای حرف هایش تا از خاطراتش برایم بگوید. از جبههرفتن و از جنگیدنش.
یکبار گفت: «یک هفته از شروع جنگ گذشته بود و یک جمع دویستنفره از کاشمر برای اعزام آماده بودند. هرچه اصرار و التماس کردم، اجازه ندادند با آنها بروم. خلاصه، توانستم خودم را بین نیروها جا بزنم و تا یکجایی با آنها بروم. بین راه که متوجه حضورم شدند، دیگر نتوانستند من را برگردانند. رسیدیم منطقه. شاید باورت نشود، اما یک عده آدم منافق که در رأس کار بودند، اجازه نمیدادند رزمنده ها کاری انجام بدهند. همیشه در حال بازی و استراحت و خوردن و خوابیدن بودیم. گاهی اوقات هم ما را به کارهای بیهوده مشغول می کردند؛ مثلاً مدت زیادی مأمورمان کرده بودند دور شهر اهواز میله های یک متری بکاریم تا تانک ها وارد شهر نشوند! ما هم که جاهل بودیم و فکر می کردیم آنها بهتر می¬دانند و این یک تاکتیک نظامی است. حواسمان هم به این نبود تانکی که همهچیز را سر راهش خراب می کند، این میله ها چطور می توانند مانع ورودش به شهر شوند؟ با خودم عهد کردم خسته نشوم و تا می توانم توی جبهه بمانم. دو ماه گذشت و از جمع دویستنفره ما، فقط شانزده نفر باقی ماندند.
@shahidasemi