Gap messenger
Download
Pinned Message
#اصڪیـ_برایـ_حیواناتـ_عازاد😸💦 💔💔💔 #دل_باخته #پارت_ ...


❌❌کانال روبیکا❌❌

مفتکده آرایشی بهداشتی😍
اجناس‌اورجینال‌باقیمت‌پایین😍
کیفیت فوق‌العاده👌
باقیمت‌های‌استثنایی👀
https://rubika.ir/joing/DEJEFGCD0WKAIMLUQGVIGTMFUIMSQSOH

تبلیغ نیست❌❌
خودت بیاوببین
قیمتارومقایسه کن مناسب ترازهمه جانبودلف بده



یه خبرخووووب برای خانومایی که قصددارن کسب درامدکنن😍
همه ی خانومای اهل ارایش میدونن که فروش لوازم آرایش یه کارپردرامدوپرفروشه🤷♀
پس اگه دوس داری توم مثله من توخونه بشینی وباهمون گوشی توی دستت کسب درامدکنی بیاپی وی🤑🤤

کارغیرشرکتی وغیرثبت نامی❌❌

18 3 April 2023 | 06:19

تعدادلایکاتون خیلی پایینه👀💔

38 20 July 2022 | 01:52

#دلباخته
#پارت_چهارصد_چهارده
#فصل_جدید


-نمیدونی دوست داشت یانه بعدباهاش ازدواج کردی؟!
+ماازدواجمون تحمیلی بود...
من دلم نمیخواست چیزی بگم ولی حسام داشت کاری میکردکه مجبوربشم توضیح بدم
انگارخودمم دوست داشتم
حرف زدن درموردچیزایی که فراموش شدن وازیادرفتن
درحالی که بخش مهمی اززندگیه من بودن...
عجیبه‌
دارم ازفراموش شدن نکته های مهم زندگیم حرف میزنم درحالی که من خودم خیلی وقته فراموش شدم...
-یعنی چی؟به زورباهم ازدواج کردین؟مگه میشه؟!
+حالاکه شده...مجازی‌باهاش اشناشدم...یه پسرفوق الهاده جذاب باکلی دختره پولداروخوشگل دوروبرش...حسام ازاون دختراکه سرتاپاشون عمله ها...منونمیدید
هرچقدخودموبه درودیوارمیزدم منونمیدیدچشمش فقط وفقط دنباله اون دخترای لخت وعملی بود...ازدختری خوشش میومدکه نصف عمرشونوتوسالن های زیبایی میگزروندن...
منونمیدیدحسام...
باهزارزوروبدبختی باهاش قرارگذاشتم...
رفتم دیدمش ازنزدیک...
شایدباورت نشه ولی جای اینکه بشه بهترین روززندگیم شدبدترین روززندگیم...
بگزریم
دوباره خواستم ببینمش
اون شب میخواست بره پارتی
ازش خواستم که منم باخودش ببره
بااینکه خجالت میکشم درموردش حرف بزنم ولی میگم
باارین تویه اتاق بودیم ارین مست بود...منم عاشق
کنترلمونوازدست دادیم
دوتامون...دوتامون مقصربودیم ولی بعدش همه تقصیراافتادگردنه من...حسام من مقصرنبودم من فقط فکرکردم میتونم ماله خودم بکنمش ولی نشد
پلیساریختن تواتاق
بعدش که دادگاه حکم دادباهم ازدواج کنیم
یک طرف‌بدنه ارین مهریه ی من شد
خونوادم طردم کردن
ولی خونواده ی ارین نه
خیلیم تحویلمون گرفتن
به هرحال به فکرابروشون بودن
ارین روزبه روزسردترمیشد
دوسم نداشت حسام
یه باررفت ولی برگشت
سری دوم که رفت دیگه برنگشت
من هنوزمنتظرشم
باصدای حسام به خودم اومدم
-مریم میخوای دیگه ادامه ندی؟
+اهوم
دستی به صورتم کشیدم
خیسه اشک بود
به حسام نگاه کردم
بایه غم عجیبی توچشماش داشت نگاهم میکرد
-ببخشید....تقصیرمن بود...اشکتودراوردم
+نه اتفاقعا...خیلی وقت بودبا‌کسی حرف نزده بودم

...
کپی بدونه اجازه نویسنده ممنوع✋🛇
لایک وکامنت فراموش نشه❤💋
ژانر:🍭
#عآشقآنه💕🤞🏼
#غمگین👻🖤
#هیجانی💣💦
@roman_delbakhteh💫

8 18 July 2022 | 02:32

#دلباخته
#چهارصد_سیزده
#فصل_جدید

سعی کردم حواس خودموپرت کنم...
پسره عجیبی بود
بهش نمیومداویزون باشه...
البته بامنم کاری نداشت
فقط یکم زیادی دوست داشت باهام صمیمی بشه...
بایدازخدامم باشه
باشنیدن صداش برگشتم سمتش
-مریم؟
+بله؟
بهش خیره شدم ومنتظرموندم تاحرفشوبزنه
-یکم ازخودت بگو...چراچیزی نمیگی؟
چراانقدمشتاق بودکه سراززندگی من دربیاره رونمیفهمیدم
ولی منم واقعاکنجکاوشده بودم یکم درموردزندگی اون بدونم...
فکره خوبی بود
من یکم ازخودم میگفتم
اونم یکم ازخودش میگفت...
پس شروع کردم
سرفه مصلحتی کردم
همونطورکه بابستنیم ورمیرفتم شروع کردم به حرف زدن
+خب...چهارپنج سال پیش بودکه بایه پسری اشناشدم‌...
اسمش ارین بود...باهاش ازدواج کردم ویه بچه ازش دارم اونم ضحاس
یه خواهردارم ودوتاداداش
داداش کوچیکم هم سن ضحاس
بزرگه ولی زن داره...ابجیمم که خب ازدواج کرده...
نفس عمیقی کشیدم
+البته دوسالی میشه که ازهمشون هیچ خبری ندارم...
نه آرین.‌..نه خونوادمم
-واقعا؟چرا؟
+داستانش مفصله...سردردمیگیری
-بگوراحت باش
+بزاریمش برای بعد؟
نگاهی بهم انداخت
فکرکرددارم اذیت میشم
ولی اشتباه میکرد...درواقع حوصله نداشتم
-اوکی هرطورراحتی
+اهوم...حالاتوبگو
-چی بگم؟
+ازخودت...خونوادت...
-خب...پدرمادرم خیلی سال پیش ازهم جداشدن...یه خواهردارم...خواهرم بامادرم رفت من موندم وپدرم...
+چه بد...متاسفم...بامادروخواهرت درارتباط نیستی؟
-نه...مادرم بعدازجدایی ازپدرم رفت خارج ازکشوروخواهرمم باخودش برد...درواقع سره همین خارج رفتن ازهم جداشدن.‌..چن سال پیش گه خواهرم اومدایران چندباری باهاش ملاقات داشتم.‌‌..مادرمم که اصلاندیدم...
+پس فقط تووبابات باهم زندگی میکنید؟
-اهوم...تنهای تنها...
چندثانیه بهش خیره شدم
انگاراون ازمن تنهاتربود...
یادضحاافتادم.‌..
+اقاحسام...من برم یه سربه ضحابزنم...
-صبرکن باهم بریم
باهاش هم قدم شدم ورفتیم سمت ماشین ضحاهنوزخواب بود
تکیه دادم به ماشین‌‌ وازدوربه ادماخیره شدم...
یکی خوش حال بودومیخندید...یکی داشت میرقصید...یکی روی صندلی باسکوت نشسته بود...
هیچکس ازدل هیچکی خبرنداره...
-عاشقش بودی؟
برگشتم سمت حسام که ببینم مخاطبش کیع؟
+بامنی؟
-اهوم
+عاشق کی؟
نگاهی به ضحاانداخت
-پدربچت
دوباره به ادماخیره شدم
+خیلی
-اون چی؟
+نمیدونم


...
کپی بدونه اجازه نویسنده ممنوع✋🛇
لایک وکامنت فراموش نشه❤💋
ژانر:🍭
#عآشقآنه💕🤞🏼
#غمگین👻🖤
#هیجانی💣💦
@roman_delbakhteh💫

3 18 July 2022 | 12:21

پارت داریما👀...

25 19 June 2022 | 02:47

چاپ عکس دلخواهتون روی جامدادی وکیف لوازم ارایشی😍
فقط باشصت وپنج هزارتومن واقعاچی بهترازاین؟
مگه داریم ازاین قشنگتر😍


ببینیدچی اوردم براتون😍😎
چاپ عکس دلخواهتون روهرچییییییی که دلتون میخوادباکمترازصدتومنننن😍
باورتون میشه؟؟؟
میتونین باکمترین هزینه بهترین کادوروبرای عزیزاتون تهیه کنید😍
برای اطلاع ازقیمت های استثنایی وباورنکردنیمون فقط کافیه به پی وی که این زیرمیزارم براتون پیام بدین🙂👇

@mlond
چاپ عکس دلخواهتون روی،ماگ های حرارتی،تیشرت،شانه،ساعت زنجیری،فندک،مگنت رویخچالی،شاسی،فرش،شکلات،دسته کلید،جاکلیدی،پازل،وکلییییییی چیزای دیگه‌...
باورتون میشه؟؟؟فقط باکمترازصدتومن😍بدوتاقیمتابالانرفته🏃🏃🏃♀🏃♀
@mlond

1 14 June 2022 | 11:38

پارت هاتقدیم نگاه های قشنگتون😍
لایک وکامنت یادتون نره💋❤

1 14 June 2022 | 03:49

بودم
واقعااااعالی بود
درخال خوردن بستنی بودم که سنگینی نگاه یکیواحساس کردم
سرموبلندکردم دیدم حسام خیره خیره داره نگاهم میکنه
دلم لرزید...
...
کپی بدونه اجازه نویسنده ممنوع✋🛇
لایک وکامنت فراموش نشه❤💋
ژانر:🍭
#عآشقآنه💕🤞🏼
#غمگین👻🖤
#هیجانی💣💦
@roman_delbakhteh💫

9 14 June 2022 | 03:48

کرد
ازماشین پیاده شدم وراه افتادیم سمت میزوصندلی های دونفره
انگاراینجارومخصوص دخترپسراساخته بودن
-چطوره؟
برگشتم سمتش وباذوق گفتم
+خیلی قشنگه...ممنونم
لبخندی به روم پاشید
میزی روانتخاب کردیم که به ماشین دیدداشته باشه تااگه ضحابیدارشدمتوجه بشیم
پسری بایه روپوش خیلی شیک وخاص اومدسمتمون...
باحسام احوالپرسی گرمی کردوسفارشاروگرفت
معلوم بودکه کم نیومده اینجا
سوالی که به ذهنم اومدوازش پرسیدم
+معلومه که کم نیومدی اینجا
نگاهی بهم کرد
-اهوم درسته...تقریباهفته ای دوسه باری میام
+تنها؟
باشنیدن سوالم قهقهه ای زد
-معلومه که نه...
نمیدونم چراولی خنده ازرولبم پاک شد
ته ته ته ته ته ته ته قلبم ازاین حرفش ناراحت شدم
دقیقانمیدونم‌...شایدچون فکرکردم اینم مثله ارین بقیه براش سرگرمین...شایدم فکرکردم منوبه خاطره این انتخاب کرده که این سری کسیونداشته بیاره اینجا
نمیدونم نمیدونم ولی ناراحت شدم
حسام ادامه داد
-اینجاتنهایی حال نمیده...
چشمکی حواله ام کرد
لبخندی مصنوعی مهمون لبام کردم
دیگه نه اون جنگل برام جلاوزیبایی اولوداشت
نه حسام وقاروجذابیت اولو...
کلابه پسرابدبین شده بودم
به خاطره کاری که ارین باهام کردسخت میشدباکسی گرم صحبت کنم...
درسته هنوزچیزی بین من وحسام نبود
وقرارهم نبودکه باشه
مافقط همکاریم‌...امابه هرحال ازپسرایی که هرشب بایه دخترن حالم به هم میخوره‌‌...
+اهوم‌...درسته‌...باکیامیای حالا؟
-دوستام‌.‌‌..اینجاخیلی باحاله...هرکی اومده عاشقش شده
دستاشوم بردپشت سرش وبه صندلیش تکیه داد
-هرکی اومده...دیگه اومده‌...
وتک خنده ای کرد
نمیدونم چرا
فکرمیکردم درموردحسام اشتباه کردم
فکرمیکردم اشتباه کردم که حسام هرشب بایکیه
چون اصلابه قیافش نمیخورد
اماخب...نمیشداعتمادکردبه هرکسی...پسراهمشون مثله همن...
(صدای درون)
اصلابه توچه؟نه واقعابه توچ؟مگه برادرته؟یاپدرته؟شوهرته؟دوست پسرته؟نه واقعابه توچه؟به توچه که هرشب بایکی هست یانیست...


اره والابه من چه...اصلابه من چه...بابابه من چه...
باصدای حسام به خودم اومدم
-اینجابستنیاش حررررف نداره عالیه
+واقعا؟
-اره گفتم بیاره الان خودت امتحان کن
بستنیاروکه اوردیه قاشق خوردم
حق باحسام بود
واقعاخوشمزه بودن
انگشت اشاره وشصتموبه منظوره عالیه به هم چسبوندم
حسام تک خنده ای کردوگفت نوش جونت
باولع میخوردم
به عمرم همچین بستنی خوشمزه ای نخورده

14 June 2022 | 03:48

#دلباخته
#چهارصد_دوازده
#فصل_جدید

-خانوم رستمی؟
بهش نگاه کردم
+بله؟!
-راستش یه سوالی مغزموخیلی درگیرکرده
+بله بفرمایید
انگارتردیدداشت برای سوالی که میخواست بپرسه...مگه چی بودسوالش؟!منتظرموندم تاسوالشوبپرسه
-راستش...فضولی نباشه اما...اون روزخیلی مظطرب به نظرمیرسیدی...راستش خیلی نگران شدم...چیشداون شب؟!
آهاااان پس بگو...اقافضولیش گل کرده
آخه چطورانتظارداری بیام بگم چرامظطرب بودم؟مگه توکیه من هستی توچیه من میشی؟
نفس عمیقی کشیدم ودرجواب سوال مسخرهش گفتم
+مهم نیست...
انگارفهمیدکه نمیخوام چیزی بگم
سری تکون دادوباگوشیش یکم ور،رفت
شامواوردن شاموکه خوردیم ازرستوران اومدیم بیرون
-خب حالاکجابریم؟
روکردم به پورمندکوچیک
+خونه
باتعجب گفت
-خوووونه؟
به ساعتش نگاهی کرد
-هنوزکه سره شبه بابا...
+خب هرجاکه دوست داری
-اومممم‌...بیابالاتابریم
ضحاتوبغلم خوابیده بودگذاشتم روصندلی پشتی وخودم جلونشستم

تقریبایک ساعتی میشدکه توراه بودیم
نمیدونستم کجامیرفت ولی ازشهرخارج شده بود
ازش نمیترسیدم چون میدونستم انقدخارنیست که بخوادبامن کاری بکنه
باخیال راحت وخیلی خونسردمنتظربودم ببینم کجامیخوادمنوببره...
همینطوری که داشتم فکرمیکردم برگشتم سمتش وگفتم
+راستی من هنوزاسم تورونمیدونما...
نمیدونم چرااین سوالوپرسیدم امابااینکه به جانبودولی سواله خوبی بود...من نبایدبدونم کسی که باهاش این وقت شب باهاش اومدم خارج ازشهراسمش چیه؟!
پورمندکوچیک چندثانیه بهم خیره شدوبایه لبخندریزجوابموداد
-کوچیک شماحسام
+بزرگ مایی
نمیدونم چراولی خندید
-توم که‌...مریم؟
+بزرگ شما
دوباره چندثانیه بهم خیره شد
امااین دفعه نخندید
خندهشوقورت داد
دوباره به روبه روم خیره شدم
ازدورتوتاریکیه شب گروهی ازدرختای کاج به چشمم میخورد...
اگه اشتباه نکنم قراربودبریم اونجا...
ولی اخه چراجنگل؟
درکمال تعجب حسام پیچیدتوورودیه جنگل...
یکم که ازورودیه جنگل گذشتیم ازوسط جنگل نوربه چشمم میخورد...
باورم نمیشد
هرچقدبه وسط جنگل نزدیک ترمیشدیم وازورودیه جنگل دورمیشدیم بیشترشگفت زده میشدم
خیلی رویایی بود
وسط جنگلوچراغونی کرده بودن
به نظرمیومدکافه باشه
کلی دخترپسرجفت اونجابودن
خیییییلی خوشگل بود
هیچ کلمه ای برای توصیف اون حداززیبایی جنگل به ذهنم نمیرسه
باورم نمیشدانگارخواب بودم
حسام وقتی ذوق منودیدلبخندی زد
ماشینویه گوشه پارک

14 June 2022 | 03:48

#پدر_آرین

11 June 2022 | 10:56

#گیسو
#_مادر_آرین

11 June 2022 | 10:55

#پدرمریم

11 June 2022 | 10:54

#مادرمریم

11 June 2022 | 10:54

#امیر

11 June 2022 | 10:53

#مهرشاد

11 June 2022 | 10:53

#آرتین

11 June 2022 | 10:53

#الیسا

11 June 2022 | 10:53

#سارینا

11 June 2022 | 10:53

#آزیتا

11 June 2022 | 10:52