حسن تهرانی مقدم 6 آبان ماه 1338 در محله سرچشمه تهران متولد شد. به علت شغل پدرش (محمود تهرانی مقدم) که به پیشه خیاطی مشغول بود، به محله شکوفه و سپس به محله بهارستان نقل مکان کرد و مقاطع ابتدایی و دبیرستان را در همین مناطق گذراند.
در مسجد زینب کبرای سرچشمه زیر نظر آیت الله سید علی لواسانی امام جماعت و مدیر مسجد، تعلیمات دینی و مقدمات آشنایی با اسلام را فراگرفت و به همراه برادرانش در گروه سرود مسجد شروع به فعالیت کرد. این گروه سرود، هسته اصلی گروه سرودی بود که در روز 12 بهمن 57 در فرودگاه مهرآباد و در مراسم استقبال از امام به اجرای برنامه پرداخت.
یکی از این جوانان سردار شهید «حسین خرازی» فرمانده لشکر امام حسین (ع) بود رزمندگان او را در جبههها بهعنوان فرماندهای بافکر، دارای نبوغ نظامی، شجاع و مدیریتبلد میشناختند.
سردار شهید «حسین خرازی» ایثارگری را در دوران دفاع مقدس با تمام وجود معنا کرد؛ بهطوری که حدود ۳۰ بار براثر اصابت ترکش زخمی شد و در عملیات «خیبر» نیز دست راست خود را تقدیم اسلام کرد. او در همه حملات و عملیاتها حضور فعال داشت و تمامی جبههها را زیر پاهای استوار خود درنوردیده بود.
رسیدن غذا به نیروهای خطشکن، آخرین دغدغه «حسین خرازی»
رسیدن غذا به نیروهای حاج «حسین خرازی» روز هشتم اسفند سال ۱۳۶۵ در جریان عملیات «کربلای ۵»، برای بازدید از مناطق عملیاتی به خط مقدم رفته بود و از نزدیک اقدامات لشکرش (لشکر امام حسین (ع)) را هدایت میکرد.
یکی از همرزمان شهید در مورد نحوه شهادت وی میگوید: «در ساعت ۱۰ صبح، بهطرف خط مقدم حرکت کردیم و چند ساعت بعد به سنگر حاج حسین رسیدیم که نیمهشب به خط آمده بود.
من بهاتفاق مسئول مهندسی منطقه و چند تن دیگر از برادران، در کنار ایشان به صحبت در مورد وضعیت منطقه مشغول شدیم و شهید خرازی از اوضاع منطقه سؤال میکرد و دستورات لازم را برای جلوگیری از نفوذ دشمن به بچهها میداد. یکی از برادران خبر داد که ماشین غذا مورد اصابت گلوله دشمن قرارگرفته و نتوانسته است برای برادران غذا ببرد. حاج حسین بهشدت ناراحت شد و دستور داد به هر ترتیبی شده آب و غذا را به جلو برسانند.
نیم ساعت بعد یکی از برادران گفت که ماشین غذا آماده است. شهید خرازی از جا بلند شد و به بیرون سنگر رفت. بچهها میخواستند به طریقی ایشان را از تصمیمش منصرف نمایند، اما خجالت میکشیدند.
یکی از برادران گفت که شما به داخل بروید و ما ماشین را خواهیم فرستاد. اما ایشان به کنار ماشین آمد و توصیههایی را به راننده کرد که چگونه و از کجا برود. من در آن لحظه در نیم متری حاج حسین بودم، یکمرتبه دیدم که فرمانده به زمین افتاد.
اصلاً باورم نمیشد. حتی درست متوجه صدای خمپارهای که در کنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر حاجی را بلند کردم، ترکشهای بزرگی به سر و گردن این بزرگوار اصابت کرده بود. سایر برادران هم جمع شدند، ولی هیچکس نمیتوانست باور کند.
بیاختیار فریاد زدم «حاجآقا شهید شد». حس میکردم از چشمانم نه اشک، بلکه خون میبارد و بیاختیار زار زار گریه میکردم».
پیام حضرت آیتالله خامنهای به مناسبت شهادت «حسین خرازی»
«شهید خرازی پاداش جهاد صادقانه و مخلصانه خود را اکنون گرفته و با نوشیدن جام شهادت، سبکبال در جمع شهدا و صالحین درآمده است. زندگی و سرنوشت این شهید عزیز و هزاران نفس طیبهای که در این وادی قدم زدهاند، صفحه درخشندهای از تاریخ این ملت است؛
ملتی که در راه اجرای احکام خدا و حاکمیت دین خدا و دفاع از مستضعفین و نبرد با مستکبرین، عزیزترین سرمایه خود را نثار میکند و جوانان سرافرازش، پشت پا به همه دلبستگیهای مادی زده، پای در میدان فداکاری نهاده و با همه توان مبارزه میکنند و جان بر سر این کار میگذارند.»
میخواستم دستش را ببوسم روم نشد
تو خط غوغائی بود. از زمین و هوا آتش میبارید. علی گفت «چی شده مگه؟»، گفت «حاجی سپرده یه کالیبر ببرم خط. با این آتیشی که اونا میریزن، دو دقیقه نشده، کالیبرو میفرستن رو هوا.» بالاخره نبرد. از موتور که پیاده شد، یک راست رفت سراغ علی. یک سیلی گذاشت تو گوشش.
داد زد «اون بچههای مردم دارن جون میدن زیر آتیش، دلت نمیسوزه، واسه یک کالیبر دلت میسوزه؟».
میخواستم مثلاً دلداریاش بدم.
گفتم «اگه من جای تو بودم، یه دقیقه هم نمیایستادم اینجا.» گفت «چی داری میگی؟ میخواستم دستشو ببوسم، روم نشد».
خاطراتی از شهید «حسین خرازی»
من یک دست بیشتر ندارم:
هواپیما که رفت چند نفر بیهوش ماندند. من که ترکش توی پایم خورده بود و حاج حسین تنها رفته بود، یک تویوتا پیدا کرده و آورده بود. میخواست ما را ببرد داخل آن. هی دست میانداخت زیر بدن بچهها. سنگین بودند، میافتادند. دستشان را میگرفت، میکشید، بازهم نمیشد.
خسته شد، رها کرد، رفت روی زمین نشست. زل زد به ما که زخمی افتاده بودیم روی زمین، زیر آفتاب داغ. دو نفر موتورسوار رد میشدند. دوید طرفشان، گفت «بابا! من یه دست بیشتر ندارم. نمیتونم اینها را جابجا کنم. الآن میمیرند اینها. شما رو به خدا بیایید.» پشت تویوتا، یکییکی سرهامان را بلند میکرد، دست میکشید روی سرمان. «نیگا کن. صدا مو میشنوی؟ منم. حسین خرازی» و گریه میکرد.
خاطراتی از شهید «حسین خرازی»
خشم و کینه افسر عراقی از «حسین خرازی»
ما رو به خط کردند. از اول صف، یکییکی اسم و مشخصات میپرسیدند، میآمدند جلو. نوبت من شد. اسمم را گفتم. مترجم پرسید «مال کدوم لشکری؟» گفتم «لشکر امام حسین (ع)». افسر عراقی یکدفعه پرید. موهایم را گرفت، بهطرف خودش کشید. داد زد «حسین، حسین خرازی؟» چشماش انگار دو تا گلوله آتش؛ سرم را انداختم پائین، گفتم «نه».
هنوز قسمتمون نیست:
حاجی خیر ببینی، بیا پائین تا کار دست خودت و ما ندادهای، بچههای اطلاعات هستند. هرچی بشه بهت میگیم به خدا؛ رفته بود بالای دپو، خط عراقیها را نگاه میکرد؛ با یکطرف دوربین. آنطرفش رو به بالا بود. گفت «هر موقع خدا بخواد، درست میشه. هنوز قسمتمون نیست».
یکدفعه از پشت افتاد زمین. دوربین هم افتاد جلوی پای ما. تیر خورده بود به چشمی بالای دوربین. خندید. گفت «دیدین قسمت من نبود».
بازگشت به دنیا برای ادامه مأموریت
هنگامی که در عملیات «خیبر» بهشدت مجروح و دست راست او از بدنش جدا شد، بعدها برای مادر خود تعریف کرده بود که
«وقتی دستم جدا شد، روحم داشت از پیکرم جدا میشد؛ همینطور رفتم بالا، رفتم بالا... یکدفعه وقتی دیدم دارم از بدنم جدا میشوم، گفتم خدایا، من هنوز خیلی مأموریتها توی دنیا دارم که انجام ندادهام، خدایا من هنوز کاری برای انقلاب نکردهام؛ خدایا من را برگردان.
یکلحظه احساس کردم توی جسمم هستم و از درد شدید رنج میبرم»؛
بردندش بیمارستان و دست قطعشدهاش را جراحی کردند و بعد از چند روز برگشت منطقه که رزم کند.
روحی عمیق، سرشار از تقوی و اخلاص
روح عمیق، تقوی و اخلاص از خصوصیات این شهید بزرگوار بود؛ برای همین است که همه بسیجیان و نیروهای لشکر ۱۴ امام حسین (ع) به او عشق میورزیدند. حاج صادق آهنگران در این ارتباط میگوید: «خرازی برای من اسوه و الگو بود. از او درس اخلاق و معنویت یاد میگرفتم.
خصوصیتی که بیشتر همه را مجذوب «حسین خرازی» میکرد، چهره خندان و نگاه معصومانه او بود که از روح پاک و وجود بیآلایش او حکایت میکرد. در هر وضعیتی لبخند از چهره زیبای او محو نمیشد. من هیچگاه آن بزرگوار را اخمو و غمگین ندیدم».
چند تن اسیران عراقی که چند روز پس از عملیات کربلای پنج و در جریان دفع پاتک بعثی ها به اسارت درآمده بودند در بازجویی های خود در خصوص انتشار خبر شهادت حسین خرازی گفته بودند:
«در جبهه ما جشن گرفته اند، زیرا به رده های مختلف از طریق بی سیم گفته اند که یکی از فرماندهان بزرگ ایران کشته شده است»
همچنین همزمان با شهادت حسین خرازی حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب پیام تسلیتی صادر کردند.
در فرازی از این پیام آمده است: «شهید خرازی در طول ۶ سال جنگ قله هایی از افتخار و شرف را فتح کرده بود، اینک به قله رفیع شهادت دست یافته است.»
فرازی از وصیت نامه شهید حسین خرازی
«شخصی هستم معتقد به انقلاب اسلامی و رهبری و ولایت امام خمینی(ره) در عصر غیبت امام زمان (عج) از مردم می خواهم پشتیبان ولایت فقیه باشند. راه شهیدان ما راه حق است.
اول می خواهم که شهیدان مرا بخشیده و مرا در روز جزا شفاعت کنند و از خدا می خواهم که ادامه دهنده راه آنان باشم. آنانی که با بودنشان و زندگی شان درس مقاومت و با رفتن شان درس عشق به ما آموختند.»
شهید خرازی در طول دوران فرماندهی خود بر گردان ضربت در کردستان و لشکر امام حسین(ع) بر کادر سازی و تربیت رزمندگان باصلابت و استوار تاکید داشت.
به همین سبب چندین یگان از نیروهای زیردست وی به فرماندهی یگان های دیگر نظامی انتخاب می شدند که از آن جمله برخی فرماندهان کردستان و دفاع مقدس مثل سردار کریم نصر اصفهانی، سردار علی زاهدی و سردار اصغر صبوری برای فرماندهی تیپ قمر بنی هاشم و شهید ابراهیم جعفرزاده به فرماندهی تیپ زرهی ۲۸ صفر بودند.
حسین خرازی در ۱۳۳۶ خورشیدی در یکی از محلات قدیمی اصفهان چشم به جهان گشود.
او در ۱۳۵۵ خورشیدی با به پایان رساندن تحصیلات مقدماتی برای انجام خدمت وظیفه عمومی به مشهد رفت و همزمان با گذراندن دوران خدمت نظام وظیفه در محافل مذهبی به مطالعه علوم قرآنی پرداخت.
و در ۱۳۵۷ خورشیدی پس از صدور فرمان امام خمینی(ره)مبنی بر فرار سربازان از پادگان ها وی نیز فرار کرد و به صفوف انقلابیون پیوست و با کوشش تمام در راه به ثمر رسیدن انقلاب فعالیت کرد.
شهید حسین خرازی یکی از فرماندهان بزرگ دوران دفاع مقدس بود که با فرهنگ دینی و عشق به اهل بیت(ع) تربیت و پرورش یافت و در دوران انقلاب اسلامی به رشد و بالندگی رسید.
این شهید والامقام در عملیاتهای مختلفی همچون ثامن الائمه و طریق القدس خوش درخشید و در پاکسازی مناطق اشغالی از وجود دشمن بعثی و پیروزیهای رزمندگان ایران در دوران دفاع مقدس تاثیر فراوان داشت.
احمد متوسلیان در هیچ شرایطی حتی در برابر بدترین اتهامات دفاع از مردم و کیش وطن را فرموش نکرد؛ شاید خاطره مجتبی عسگری هم رزم وی خالی از لطف نباشد:
در حالی که حاج احمد سخت نگران وضعیت حساس جبهه مریوان در آن روزهای دشوار جنگهای کردستان بود. آمد تهران. رفت و خودش را به دفتر حضرت امام (ره) معرفی کرد … میگفت: رفتم ببینم چه کارم دارند. دیدم قرار شده برویم دستبوسی حضرت امام. توی دفتر به من گفتند: شما احمد متوسلیان هستید؟ گفتم: بله. گفتند: الان که خدمت حضرت امام میروی، مثل حالا که توی چشمهای ما نگاه میکنی، آنجا به چشمهای امام نگاه نکن! فقط جواب سوالات آقا را بده، هیچ مسألهای هم نیست. نگران نباش. بعد ما را بردند خدمت امام. دیگر نفهمیدم چه شد… بغض گلویم را گرفته بود. خدایا! مگر میشد باور کرد؟! مرا به خدمت امام آوردهاند! … در دیدار امام فرمود: احمد! شما را میگویند منافق هستی؟! گفتم: بله، همین حرفها رامیزنند! … دیگر نتوانستم چیزی بگویم. بعد، امام فرمود: برگرد همان جا که بودی، محکم بایست! … وقتی احمد به اینجای حکایت رسید، با ذوق و شوق گفت: حالا دیگر غمی ندارم، تأیید از حضرت امام گرفتم.
گفت و گو با همسر حاج احمد متوسليان:
ماجراي ربوده شدن حاج احمد را مختصر برايمان توضيح دهيد. در اين باره روايت هاي مختلفي گفته شده است. بالاخره احمد به سمت سفارت ايران مي رفت يا خير؟
روزي كه احمد ربوده شد ما همه در زبداني بوديم. حاجي با هماهنگي هايي كه انجام مي شد داشت تدارك يك حركت يا عمليات را عليه اسرائيل مي ديد به همين خاطر از چند روز قبل ما را براي شناسايي مواضع اسرائيل مأمور كرده بود. آن روز هم حاج احمد داشت به سمت مواضع اسرائيل براي شناسايي مي رفت كه متأسفانه در پست «بارباره» توسط فالانژ ها ربوده شد.
خبر ربوده شدن حاج احمد را چگونه و توسط چه كسي شنيديد؟
فرداي آن روز راديو اسرائيل را گرفته بوديم كه ناگهان گفت ژنرال احمد متوسليان فرمانده قواي محمد رسول الله و فرمانده پاسداران و سپاه ايران مستقر در لبنان به دست نيروهاي فالانژ در منطقه بارباره به اسارت گرفته شد. اين شوك آنقدر بزرگ بوده كه توصيفش سخت است.
گفت و گو با همسر حاج احمد متوسليان:
حاج احمد در وقت آموزش و عمليات قاطع اما دلسوز بود. يك شب در شهريور ۱۳۵۸ در بانه درگيري شديدي با ضد انقلاب داشتيم. در همين حين صدايي بلند به گوش من و بقيه رسيد كه نيروها را هدايت مي كرد. ناگهان يك نفر با پوتين از روي كمر من رد شد. فرداي آن شب به دنبال صاحب صدا مي گشتم و مطمئن بودم آن كسي كه پا روي كمر من گذاشته، همان صاحب صدا بوده است. وقتي صاحب صدا را پيد ا كردم و به او گفتم كه شما ديشب پا روي كمر من گذاشتيد و رد شديد، من را محكم در بغل گرفت و سر روي شانه ام گذاشت و گفت: « تمام كارهايي كه ديشب ديديد براي آن بود كه در تيررس ضد انقلاب قرار نگيريد يا به دليل كم تجربگي مجروح نشويد.» بعدش هم عذرخواهي كرد. اولين آشنايي من با حاج احمد آنجا بود و نمونه اين آدم را ديگر سراغ ندارم. احمد نيروهايي را تربيت كرد كه بعدها از فرماندهان صاحب نام دفاع مقدس شدند. كساني مثل همت، قجه اي، چراغي، عباس كريمي، دستواره و خيلي هاي ديگر كه از نيروهاي احمد بودند.
گفت و گو با همسر حاج احمد متوسليان:
درباره خصوصيات اين دلاور كه بايد بيشتر به جوانان ايراني، شناسانده شود صحبت كنيد. آنطور كه شنيده ايم، آدم نيرومندي بوده و بسيار شجاع. شما از اين نوع ويژگي هايش چه ديده ايد؟
من نمي خواهم بزرگ نمايي كنم چون دوستان حاج احمد هستند و ويژگي هاي احمد يادشان است. در مدتي كه در بانه بوديم، محدوده عملياتي احمد و ميزان تحرك او كم بود يعني يك سپاه بود و يك فرمانداري. به خاطر همين، احمد شروع كرد به آموزش و حركت دادن به نيروها. قله هاي پوشيده از برف، مرتفع و صعب العبور را انتخاب مي كرد براي صعود. خودش جلوي همه راه مي افتاد و ستون نيروها به دنبالش حركت مي كردند. علاوه بر كوهنوردي و راهپيمايي در كوه، آموزش هاي سخت را در ارتفاعات ارائه مي داد به طوري كه وقتي شب ها، نيروها به مقر برمي گشتند از خستگي بيهوش مي شدند و خود حاج احمد براي نماز صبح بيدارشان مي كرد. با اين حال، حاج احمد طوري حركت مي كرد كه ارتفاعات زير پاهايش تسليم مي شدند. وقتي متوجه مي شد نيروها خسته شده اند و خجالت مي كشند اين را بگويند، مي گفت: « خسته شديم. كمي استراحت كنيم.» در صورتي كه همه نيروها مي دانستند حاج احمد اصلاً خسته نيست و به خاطر نيروها، اين حرف را مي زند. اين سرنترس و آن قواي جسماني در كنار توكل بالاي او بود كه ترس در دل ضد انقلاب مي انداخت كه نشان از روح بلند حاج احمد دارد. هيچگاه كوچك ترين آثاري از ترس در چهره او ديده نشد چون كاملاً به خداوند توكل داشت.
گفت و گو با همسر حاج احمد متوسليان:
چرا حاج احمد متوسليان و تيپ ۲۷ محمد رسول الله براي اين مأموريت انتخاب شد. آيا مأموريت اين نيروها فقط حفاظت از سفارت ايران بود يا چيزهاي ديگري؟
بعد از ملاقات احمد با حضرت آقا در آن زمان، متوجه شدم كه بحث جلسه مسئله دفاع تهاجمي از لبنان و فلسطين در برابر اسرائيل بوده است. احمد سابقه پيروزي هاي بزرگ به وسيله نيروهاي كم تعداد بر دشمن را داشت. او توانسته بود ظرف ۴۰ روز تيپ ۲۷ محمد رسول الله را تشكيل داده و سازماندهي كند، نيروهايش را آموزش دهد و در عمليات به عنوان اصلي ترين يگان عمل كند و پيروز شود. در علم كلاسيك نظامي، اينكه ۴۰ روزه چنين كاري صورت بگيرد، معجزه است. به همين دليل حاج احمد و تيپ حضرت رسول براي اين مأموريت انتخاب شدند.
هم از طرف مسئولان و مهم تر از همه، از طرف خدا تا با «اشق الاشقيا» بجنگند. او انتخاب شد، چون تنها احمد بود كه مي توانست مانند نبرد كردستان در عين توجه به جنگ هاي شهري و چريكي، مردم محروم و حتي يتيمان ضد انقلاب و خانواده هايشان را در آغوش اسلام و انقلاب بياورد.