خاطراتی از شهید «حسین خرازی»
من یک دست بیشتر ندارم:
هواپیما که رفت چند نفر بیهوش ماندند. من که ترکش توی پایم خورده بود و حاج حسین تنها رفته بود، یک تویوتا پیدا کرده و آورده بود. میخواست ما را ببرد داخل آن. هی دست میانداخت زیر بدن بچهها. سنگین بودند، میافتادند. دستشان را میگرفت، میکشید، بازهم نمیشد.
خسته شد، رها کرد، رفت روی زمین نشست. زل زد به ما که زخمی افتاده بودیم روی زمین، زیر آفتاب داغ. دو نفر موتورسوار رد میشدند. دوید طرفشان، گفت «بابا! من یه دست بیشتر ندارم. نمیتونم اینها را جابجا کنم. الآن میمیرند اینها. شما رو به خدا بیایید.» پشت تویوتا، یکییکی سرهامان را بلند میکرد، دست میکشید روی سرمان. «نیگا کن. صدا مو میشنوی؟ منم. حسین خرازی» و گریه میکرد.