میخواستم دستش را ببوسم روم نشد
تو خط غوغائی بود. از زمین و هوا آتش میبارید. علی گفت «چی شده مگه؟»، گفت «حاجی سپرده یه کالیبر ببرم خط. با این آتیشی که اونا میریزن، دو دقیقه نشده، کالیبرو میفرستن رو هوا.» بالاخره نبرد. از موتور که پیاده شد، یک راست رفت سراغ علی. یک سیلی گذاشت تو گوشش.
داد زد «اون بچههای مردم دارن جون میدن زیر آتیش، دلت نمیسوزه، واسه یک کالیبر دلت میسوزه؟».
میخواستم مثلاً دلداریاش بدم.
گفتم «اگه من جای تو بودم، یه دقیقه هم نمیایستادم اینجا.» گفت «چی داری میگی؟ میخواستم دستشو ببوسم، روم نشد».