داستانهای ملا نصر الدین
لباس کلاغ
یک روز زن ملا لباس سیاهی میشست کلاغی صابون را برداشته به سر درختی برد، زنش او را طلبیده گفت: بیا کلاغ صابون را برد، ملا با بیاعتنائی گفت: اهمیت ندارد تو میبینی که لباس او از ما سیاهتر است پس احتیاج او از به صابون بیشتر است.
@zangtafrih