داستانهای ملانصرالدین
حلوا خوردن ملا به ضرب چماق
یک روز از دکان حلوا فروشی میگذشت میل زیادی به خوردن حلوا کرد در حالی که دینازی در جیب نداشت وارد دکان گشته به خوردن مشغول شد، حلوائی مطالبه پول کرد ملا اعتنائی نکرد، صاحب دکان چماق کشیده و شروع کرد به زدن او و ملا در حین کتک به شتاب مشغول خوردن بود و خندان گفت: عجب شهر خوبی و چه اهالی مهربانی دارد که غریبان را به ضرب چماق به خوردن حلوا میکنند.
@zangtafrih
داستانهای ملانصرالدین
سر تراشیدن ملا
یک روز نزد دلاکی رفت که سر بتراشد، دلاک در حین تراشیدن مرتباً سر را زخم نموده و روی آن پنبه میگذاشت بالاخره ملا به تنگ آمده گفت: بس است نصف سرم را پنبه کاشتی باقی را خود میخواهم پشم بکارم.
@zangtafrih
داستانهای ملانصر الدین
دزد در خانه ملا
شبی در خانه خفته بود دزدی کم روزی وارد شده مختصر اثاثیه را گرد آورده به دوش کشید و بیرون رفت.
ملا هم برخاسته رختخواب را برداشته عقب او روان شد تا هردو وارد منزل دزد شدند
دزد او را بدید با تشدد گفت: اینجا چه میخواهی؟
ملا گفت: هیچ تغییر منزل داهام اجرت باربری شما هم جائی نخواهد رفت.
@zangtafrih
داستانهای ملا نصر الدین
لباس کلاغ
یک روز زن ملا لباس سیاهی میشست کلاغی صابون را برداشته به سر درختی برد، زنش او را طلبیده گفت: بیا کلاغ صابون را برد، ملا با بیاعتنائی گفت: اهمیت ندارد تو میبینی که لباس او از ما سیاهتر است پس احتیاج او از به صابون بیشتر است.
@zangtafrih
داستانهای ملا نصر الدین
خروس زدن ملا
ملا چند مرغ و یک خروس داشت روزی آنها را در جوال کرده به قصد فروش به دوش انداخته رو به شهر نهاد در راه با خود فکر کرد که هوا گرم است و مرغان بیچاره به زحمت هستند بهتر است که آنها را آزاد کرده و با آنها بروم پس مرغها و خروس را رها کرد بدیهی است که مرغها هریک به طرفی فرار نمودند از جمله خروس هم به طرفی از بیابان میرفت، ملا چماق به دست گرفته عقبسر خروس افتاد فریاد میزد پدرسوخته نصف شب در تاریکی نزدیک شدن صبح را میبینی اما روز روشن جاده شهر را نمیشناسی؟.
@zangtafrih
داستانهای ملا نصر الدین
مردن ملا در جنگل
روزی ملا از زنش پرسید وقتی که شخص بمیرد چطور معلوم میشود مرده است؟ گفت نشانی آن این است که دست و پای سرد میشود پس از چند روز ملا برای آوردن هیزم به جنگل رفت چون هوا به شدت سرد بود دست و پای او یخ کرد چون حرف زن را به خاطر آورد با خود اندیشید که مرده در حال خود را به زمین انداخته همچون مردگان دراز کشید اتفاقاً یک دسته گرگ رسیده خرش را دریده شروع به خوردن کردند ملا آهسته سر را بلند کرده گفت اگر نمرده بودم به شما میفهماندم خوردن الاغ چه نتایجی دارد.
@zangtafrih
داستانهای ملا نصر الدین
غاز یک پا
روزی ملا غازی پخته برای حاکم تازه وارد هدیه میبرد در بین راه گرسنگی بر او غلبه کرد یک ران آنرا خورد وباقی را به خدمت حاکم آورد. حاکم چون غاز بریان را یک پا دید پرسید: یکپای این غاز چه شد؟ ملا گفت: در شهر غازها یک پا بیشتر ندارند اگر باور ندارید غازهایی را که کنار استخر ایستادهاند نگاه کنید. حاکم نزدیک پنجره رفت دید که غازها روی یک پا ایستاده و به خواب رفتهاند اتفاقا در همان موقع چند نفر از فراشان آنها را با چوب زده و به آشیانه خود بردند، حاکم رو به او کرد و گفت نگاه کن دروغ گفتهای این غازها همه دو پا دارند ملا گفت: چوبی که آنها خوردند اگر شما میخوردید عوض دو پا چهار پا فرار میکردید.
@zangtafrih
داستانهای ملا نصر الدین
لحاف ملانصرالدین
شبی از شبهای زمستان ملا خوابیده بود ناگاه در کوچه صدای دعوائی بلند شد، ملا لحاف به خود پچیده به کوچه رفت سبب نزاع را بداند، اتفاقا دزد چابکی لحاف را از سر ملا ربود و فرار کرد، ملا بدون لحاف به خانه برگشت زنش سبب نزاع را پرسید گفت هیچ خبر نبود تمام نزاع سر لحاف من بود.
@zangtafrih
داستانهای ملا نصر الدین
نان و نمک
وقتی کسی ملا را به منزلش دعوت کرد که بیا نان و نمکی بخوریم ملا باور نکرد و گمان کرد شاید غذای دیگر در کار باشد. به خانه او رفت وقتی غذا آوردند ملا جز قدری نان و نمک چیزی ندید گدائی بر در سرای صاحبخانه آمد و چیزی بخواست، صاحبخانه او را جواب گفت، سائل باز بپرسید آن فرد گفت اگر نروی با این چوب سرت را خواهم شکست ملا گفت این مرد آنقدر در قول صادق است که حساب ندارد تا زود است برو و جانت را به در ببر.
@zangtafrih
داستانهای ملا نصر الدین
خدا شدن ملا
مردی بود که در حماقت برادر بزرگ ملا بود، هر شب در زیر درختی که در حوالی شهر بود میرفت و مناجات میکرد. از جمله مناجات او این بود« خدایا خود را به من بنما » ملا از مناجات او مطلع گشته شبی خود را در بالای درختی پنهان کرد چون مرد به عادت همیشه لب به مناجات گشود همین آیه را ذکر نمود ملا در جواب گفت«لن ترانی» ولیکن هرگاه یک هزار ریال در خانه ملا به زن او بدهی ما را خواهی دید . مرد به تعجیل هرچه تمامتر به شهر آمد یک هزار ریال برداشته به خانه ملا آمد پول را به زن او داده برگشت به پای درخت وفا به عهد را مسئلت کرد. پس ملا عمامه خود را مانند طناب یکسر آنرا به دست گرفته و یکسر آنرا پائین داده گفت: بگیر وبالا به نزد ما بیا تا تو را محل عاطف خود بگردانیم مرد شاد شد چنگ در او زد ملا از آن بالا زور زد که بالا بکشد عمامه پاره شد و مرد از وسط راه به زمین افتاده سرش شکست. مرد از جا برخاسته گفت خدایا پول مرا حواله ملا کردی دیگر مرا به زمین زدن و سر مرا شکستن چه معنی داشت.
@zangtafrih
داستانهای ملا نصر الدین
دسته هاون
وقتی تگرگ زیاد از آسمان میبارید سر ملا برهنه و کچل بود چند تگرگ بر سرش رسیده شکست پس به تعجیل به خانه آمد دسته هاون بزرگی را برداشته بیرون آمد و در جلوی آسمان بداشت گفت: خداوندا اگر مردی این دسته را بشکن و الا شکستن سر من کاری ندارد.
@zangtafrih
داستانهای ملا نصر الدین
پول خواستن ملا
یک روز به نزد امیر آمده گفت: به عدد یکصدو بیستو چهار هزار انبیاء یکصدو بیستو چهار ریال به من بده. امیر فرمود: برای اسامی هر یک از آنها که بگوئی یک ریال خواهم داد ملا قریب بیست نفر از آنها را اسم برده و هر یک را یک ریال گرفت باز قدری فکر کرد شداد و فرعون و نمرود را گفت امیر گفت: اینها جزو پیغمبران نیستند ملا جواب داد: سبحان الله آنها دعوی خدائی کردند تو آنها را به پیغمبری قبول نداری؟.
@zangtafrih
داستانهای ملا نصر الدین
خدا شدن ملا
مردی بود که در حماقت برادر بزرگ ملا بود، هر شب در زیر درختی که در حوالی شهر بود میرفت و مناجات میکرد. از جمله مناجات او این بود« خدایا خود را به من بنما » ملا از مناجات او مطلع گشته شبی خود را در بالای درختی پنهان کرد چون مرد به عادت همیشه لب به مناجات گشود همین آیه را ذکر نمود ملا در جواب گفت«لن ترانی» ولیکن هرگاه یک هزار ریال در خانه ملا به زن او بدهی ما را خواهی دید . مرد به تعجیل هرچه تمامتر به شهر آمد یک هزار ریال برداشته به خانه ملا آمد پول را به زن او داده برگشت به پای درخت وفا به عهد را مسئلت کرد. پس ملا عمامه خود را مانند طناب یکسر آنرا به دست گرفته و یکسر آنرا پائین داده گفت: بگیر وبالا به نزد ما بیا تا تو را محل عاطف خود بگردانیم مرد شاد شد چنگ در او زد ملا از آن بالا زور زد که بالا بکشد عمامه پاره شد و مرد از وسط راه به زمین افتاده سرش شکست. مرد از جا برخاسته گفت خدایا پول مرا حواله ملا کردی دیگر مرا به زمین زدن و سر مرا شکستن چه معنی داشت.
@zangtafrih
داستانهای ملا نصر الدین
پول خواستن ملا
یک روز به نزد امیر آمده گفت: به عدد یکصدو بیستو چهار هزار انبیاء یکصدو بیستو چهار ریال به من بده. امیر فرمود: برای اسامی هر یک از آنها که بگوئی یک ریال خواهم داد ملا قریب بیست نفر از آنها را اسم برده و هر یک را یک ریال گرفت باز قدری فکر کرد شداد و فرعون و نمرود را گفت امیر گفت: اینها جزو پیغمبران نیستند ملا جواب داد: سبحان الله آنها دعوی خدائی کردند تو آنها را به پیغمبری قبول نداری؟.
@zangtafrih
داستانهای ملا نصر الدین
خانه دو دره
یک روز پس از اتمام درس با اسرار زیاد چند نفر از شاگردانش را به منزل دعوت کرد و آنها را تا جلوی خانه آورد و گفت: شما منتظر من باشید تا من بروم اتاق را از برای پذیرایی شما حاضر کنم. پس وارد خانه شده از زنش پرسید در خانه چیزی داریم که مهمانان را پذیرایی کنیم؟ زن گفت: نه گفت: پس عذر ایشان را به نحوی بخواه، زن در خانه را باز کرد و به مهمانان گفت: ملا در منزل نیست آنها گفتند این چه حرفی است که میزنید او الان در حضور ما وارد خانه شد ملا از پنجره فریاد زد مگر نمیدانید این خانه دو در دارد لابد از در دیگر خارج شده است.
@zangtafrih
داستانهای ملا نصر الدین
وصیت ملا
همیشه به دوستانش وصیت میکرد که چون مردم در یکی از قبرهای کهنه مرا دفن کنید چون علت این تقاضا را پرسیدند برای این است که اگر نکیر و منکر برای پرسش بیایند تصور کنند مدتی است مردهام پرسشی نکرده و بروند.
@zangtafrih
داستانهای ملا نصر الدین
زن لوچ
ملا میخواست زن بگیرد و همسایه او آنقدر از زنی تعریف کرد که وی ندیده عاشق او شد مخصوصاً از چشمهای شهلایش که هرکس یک مرتبه ببیند حیران میشود. خیلی وصف کرد، بالاخره تسلیم شد او را عقد کرد. در شب عروسی خربزهای خرید و به خانه آورد زن جدیدش لوچ بود به او اعتراض کرد که چرا اسراف کردهای و دو خربزه خریدی ملا فهمید که زنش لوچ است ولی چاره نداشت. در سر سفره زن گفت: این شخص که در کنار تو نشسته کیست؟ ملا کار را زار دید گفت هرچه را دوتا ببینی عیبی ندارد لیکن خواهش دارم من یکی را دوتا نبینی.
@zangtafrih
داستانهای ملا نصر الدین
گاو و خر عهد دقیانوس
یک روز گوشه زیر زمین حیاط خویش را خراب کرد اتفاقاً سوراخی باز شده طویله همسایه در آن نمودار شد در آن چند راٌس الاغ و گاو بود. ملا در حال با شعف تمام دویده به زنش گفت: مژده که یک طویله پر از گاو و خر از عهد دقیانوس باقیمانده پیدا کردم.
@zangtafrih
داستانهای ملا نصرالدین
قیامت کوچک و بزرگ
از ملا پرسیدند: قیامت کی برپا میشود؟ پرسید کدام قیامت؟ گفتند: مگر چندتا قیامت هست؟ جواب داد دو قیامت اگر زنم بمیرد قیامت کوچک است و اگر خودم بمیرم قیامت بزرگ برپا میشود.
@zangtafrih
داستانهای ملا نصرالدین
این منم یا او
ملا را سفری طولانی پیش آمد کدوئی سوراخ کرده به گردن آویخت تا گم نشود، شبی که خوابیده بود کسی از راه شوخی آنرا از گردن او درآورده به گردن خو بست. فردا ملا که کدو را به گردن رفیقش دید گفت: من یقین دارم این شخص هستم پس در این صورت خودم کیستم.
@zangtafrih