داستانهای ملا نصر الدین
خروس زدن ملا
ملا چند مرغ و یک خروس داشت روزی آنها را در جوال کرده به قصد فروش به دوش انداخته رو به شهر نهاد در راه با خود فکر کرد که هوا گرم است و مرغان بیچاره به زحمت هستند بهتر است که آنها را آزاد کرده و با آنها بروم پس مرغها و خروس را رها کرد بدیهی است که مرغها هریک به طرفی فرار نمودند از جمله خروس هم به طرفی از بیابان میرفت، ملا چماق به دست گرفته عقبسر خروس افتاد فریاد میزد پدرسوخته نصف شب در تاریکی نزدیک شدن صبح را میبینی اما روز روشن جاده شهر را نمیشناسی؟.
@zangtafrih