داستانهای ملا نصر الدین
خدا شدن ملا
مردی بود که در حماقت برادر بزرگ ملا بود، هر شب در زیر درختی که در حوالی شهر بود میرفت و مناجات میکرد. از جمله مناجات او این بود« خدایا خود را به من بنما » ملا از مناجات او مطلع گشته شبی خود را در بالای درختی پنهان کرد چون مرد به عادت همیشه لب به مناجات گشود همین آیه را ذکر نمود ملا در جواب گفت«لن ترانی» ولیکن هرگاه یک هزار ریال در خانه ملا به زن او بدهی ما را خواهی دید . مرد به تعجیل هرچه تمامتر به شهر آمد یک هزار ریال برداشته به خانه ملا آمد پول را به زن او داده برگشت به پای درخت وفا به عهد را مسئلت کرد. پس ملا عمامه خود را مانند طناب یکسر آنرا به دست گرفته و یکسر آنرا پائین داده گفت: بگیر وبالا به نزد ما بیا تا تو را محل عاطف خود بگردانیم مرد شاد شد چنگ در او زد ملا از آن بالا زور زد که بالا بکشد عمامه پاره شد و مرد از وسط راه به زمین افتاده سرش شکست. مرد از جا برخاسته گفت خدایا پول مرا حواله ملا کردی دیگر مرا به زمین زدن و سر مرا شکستن چه معنی داشت.
@zangtafrih