Gap messenger
Download

🔰🔰🔰🔰🔰
توجه

قراره از اعضای کانال دعوت کنم برای آموزشگاه حیات برتر ثبت نام کنن

استادی که قراره تدریس کنن نویسنده ی رمان #او_را سرکار خانوم محدثه افشاری هستن... ☺

تو این دوره قراره تنها مسیر، آموزش داده بشه.. یه دوره ی خودسازی کامل به سبک دوره ای که #ترنم گذروند.. 😌👌

برای ثبت نام و اطلاع از شرایط هر چه سریعتر به ایشون پیام ثبت نام رو بدید👇

@Shamimgolnarges

11 17 July 2018 | 07:43

ابتدای رمان #بدون_تو_هرگز.. 👆🏼🌹

16 July 2018 | 02:24

ابتدای رمان #او_را.... 👆🏼🌹

10 July 2018 | 01:52

راستی بی انصافیه اینو نگم،

از مدیران و اساتید تشکیلات تنهامسیر،همچنین از اعضای کانال که بنده رو با نظراتشون کمک کردن،صمیمانه سپاسگزارم
😊🌷🌷🌷
محدثه افشاری

10 July 2018 | 01:49

این رمان با توسل به مادرم، حضرت زهرا سلام الله علیها،نوشته شد.

برای خوب پیش رفتنش،نماز استغاثه به حضرت زهرا رو خوندم.

و معتقدم که این رمان هنر بنده نبود،
از امدادهای غیبی که از گوشه کنارا بهم میرسید،مشخص بود کار،کار خداست.

فقط شاکرم که این حقیر پر عیب و نقص رو وسیله ای کوچک برای تبلیغ دین عزیزش قرار داد.

1 10 July 2018 | 01:49

همچنین بعضی‌ها ناراحت و شاکی بودن که چرا سجاد شهید شد؟چرا ترنم و سجاد به هم نرسیدن؟
☺
با صحبتی که بنده با یکی از اساتیدم در رابطه با ازدواج ترنم و سجاد داشتم،به این نتیجه رسیدیم که این اتفاق خیلی نمیتونه جالب باشه.

چون باعث دامن زدن به خیلی از تخیلات دختران مذهبی و غیر مذهبی ما میشه!!

بعضی از دختران مذهبی ما،
همونطور که میدونید،تمام خواستگارهاشون رو به امید اومدن یه سجاد،رد میکنن و آخرسر هم سرخورده میشن،سن ازدواجشون بالا میره،یا ازدواج میکنن اما همش غر میزنن به جون همسرشون☺

همچنین دختران غیر مذهبی،منتظر یک نفر میشینن تا بیاد زندگیشون رو تغییر بده،در حالیکه اینطور نیست!

انسان باید خودش تغییر کنه .خودش به احساس نیاز به دین برسه.
اشخاص اطرافش فقط میتونن نقش یک درس عبرت یا تلنگر داشته باشن.

پس همین همراهی کوتاه مدت سجاد و ترنم هم فقط برای ادامه پیدا کردن داستان بود،وگرنه نیازی به ازدواج این دو جوون نبود☺

2 10 July 2018 | 01:49

برای رمان "او را..."
خیلی ها پرسیدن که این رمان بر اساس واقعیته یا نه!؟

ببینید شاید این رمان واقعی نباشه،
اما شخصیت های این داستان در اطراف ما زیاد هستن.

تمام جوون هایی که بیراهه میرن،میتونن یه ترنم باشن که با پیدا کردن راه،
زندگیشون رو تغییر بدن.
یا یه مرجان باشن که با لجبازی....!! 😔

بنده سعی کردم این رمان چیزی بین واقعیت و تخیل باشه.
البته اکثرش واقعیه.

شخصیت مرجان،شخصیت عرشیا و ترنم،وجود خارجی دارن و بنده این اشخاص رو با خیال خودم نساختم!

اما همه ی اتفاقات و نوع چینش داستان،واقعیت نداشت.

10 July 2018 | 01:48

البته جلد دوم رو فعلا شروع به نگارش نکردم.
و فعلا قصدم ویرایش و رفع نواقص جلد اوله. که در ویرایش دوم این نواقص تا حدودی برطرف شد

10 July 2018 | 01:48

🔸ما قصدمون از این رمان،
اولا آشنایی با تنهامسیرسعادت،
دوما نقد زندگی بدون تنهامسیر،
و سوما نشون دادن یه زندگی تنهامسیری بود.
که تا حدودی موفق شدیم و بقیش هم ان شاءالله میمونه برای جلد دوم😉

10 July 2018 | 01:48

🔹انتقادهای منصفانه و غیر منصفانتون،
اینکه نظر میدادید و بحث میکردید و میپرسیدید.
هرچند تعداد معدودی بودن که خیلی توپشون پر بود و خیلی خوششون نیومده بود.☺

10 July 2018 | 01:48

🔹کمک هاتون،
این که چرا اینجاش اینجوری شد و اونجوری میشد بهتر بود و...
اینکه میگفتید از فلان مسئله هم داخلش حرف بزنید و...

10 July 2018 | 01:48

🔹انتظاراتون،
اینکه چنددقیقه دیر میشد،پی وی میامدید که رمان امشب چیشد؟؟؟😭
اینکه اصرار داشتید بیشتر گذاشته بشه،اما برای ما ممکن نبود.
اینکه میپرسیدیدن آخر چی میشه.

10 July 2018 | 01:47

🔹با تشویقاتون،
اینکه میگفتید حتی براتون از سخنرانی ها مفید تر بود.

اینکه میگفتید اهل رمان نیستید ولی جذب این رمان شدید.

اینکه رو زندگیتون تأثیر مثبت داشته.

10 July 2018 | 01:47

جلد اول رمان دیشب در کانال گذاشته شد و به پایان رسید.

این مدت خیلی خیلی بهم انرژی دادین.😊

10 July 2018 | 01:47

✍محدثه افشاری ؛

سلام✋

تسلیت ایام

خوبید؟؟

خیلی پیام فرستادید راجع به رمان.
راجع به اینکه تموم شد یا ادامه داره؟
بعد این چی میشه؟
چرا سجاد شهید شد؟
و...

تصمیم گرفتم اینجا جواب همه رو بدم😊

1 10 July 2018 | 01:47

🔰پیام نویسنده....

10 July 2018 | 01:47
10 July 2018 | 01:47

🌷اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

10 July 2018 | 01:46

#او_را... 131

زهرا با ماشین اومده بود دنبال من!

-خوشحالم برات ترنم.
برای اینکه پا پس نکشیدی!

-راست میگفتی زهرا...

بعد از توبه،تازه امتحان‌های خدا شروع میشه!
تازه سخت میشه،ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته،قوت قلبه!

میدونی؟
هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه!وقتی آدما اینقدر ناتوانن،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم.

سرش رو آروم تکون داد.
نمیدونستم کجا میره!

تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.
دلم آروم نبود.
نمیدونستم چمه!

-ترنم؟؟

با صدای زهرا به خودم اومدم!

-چیزی شده؟چرا اینقدر ساکتی؟؟

-نه. نمیدونم !زهرا؟

-جان دلم؟

-بنظرت عشق،لذت سطحیه؟؟

-تا عشق به چی باشه!!

-چه عشقی سطحی نیست؟

-خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه.
چیشده؟؟خبریه؟؟عشق عشق میکنی!

-زهرا؟اگر عشق،بخاطر خدا نباشه،باید ازش گذشت؟؟

-خب تو که بهتر میدونی،هرچی که بخاطر خدا نباشه،آخر و عاقبتش جالب نیست!

-پس باید گذشت!

-ترنم؟؟
مشکوک میزنیا!نمیگی چیشده!؟

بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم...😔❤

-دیگه خبری نیست....

حالا دیگه میخوام بگذرم!

من از همه چی بخاطر خدا گذشتم،بجز یه‌چیز...

میخوام حالا از "اونم" بگذرم!

چشمم تارمیدید!

پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد...

ادامه دادم،

-یه جمله ای چندوقت پیش دیدم،بنظرم خیلی قشنگ بود.

نوشته بود "همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...!"

-چه جمله ی قشنگی! کجا دیدیش؟

پوزخند زدم.

-آخرین شب،زیر برف پاک کن ماشینم!

و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول،ملحق شد!

-آخرین شب؟؟

-مهم نیست. میخوام برسم زهرا!میخوام بگذرم که برسم!

میخوام مال خدا بشم...

میخوام لمسش کنم با تمام وجود!

باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده!
😭

من میخوام این جام رو سر بکشم.من میخوام مست خودش بشم!

هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته!

-یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد،دست به دامن شهدا شو!؟

یکدفعه مثل فنر از جا پریدم!

"شهدا...شهید..."

-زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟

-چرا اونجا؟؟

-مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟برو اونجا!

-خب میرم معراج!

-نه،خواهش میکنم.برو بهشت زهرا...!

زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد.

باید دست به دامن باباش میشدم!

یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد...

اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه،پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه!

قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود!

از زهرا خواستم تو ماشین بشینه.

نیاز به خلوت داشتم.

از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد،چشمم شروع به باریدن کرد...😭

از همونجا شروع به حرف زدن کردم!

"دفعه ی پیش که اومدم اینجا،دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی!

اومدم منم آروم کنی!

میگن شهدا زنده ان!

میگن شما حاجت میدین...

دلم گیر کرده به پسرت،نمیذاره پرواز کنم!نمیذاره رها شم...😭

چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد!

یا بهم برسونش یا راحتم کن..."

رسیدم بالای سر مزارش!

خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم...

"برام پدری کن...

دلم داره تیکه تیکه میشه!چرا یهو گذاشت و رفت؟چرا از من گذشت؟"
😔

یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم.تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ...

دلم هری ریخت!

سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم!

"همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...

مقدمه ی او را یافتن،

او را چشیدن،

#او_را...."


مزار شهیدان

صادق صبوری

و

سجاد صبوری!!

🔶🔷🔶🔸🔹

#پایان_فصل_اول

"محدثه افشاری"

https://gap.im/rommaneshab
لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید

10 July 2018 | 01:46

#او_را... 130

تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش می‌ارزه!

هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.

دلم براش لک زده بود...😔

و این آزارم میداد!

روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت،برداشتم.

کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش.

چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم.

بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن.
سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم.

وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین.

بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد.

استرس عجیبی گرفته بودم.

زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم.

سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز.

خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم!

-کارت های بانکی!؟؟

آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون.

کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ.

-از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی.
همین!
و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته.

چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم!

دیگه هیچی نداشتم.

قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانی‌هاش محل نذارم.

زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم.

کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی،خوشحال شدم.

برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!

وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد.
زهرا بود!

قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم.

-خوبی ترنم؟چه خبر؟

-خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا!
با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم!

تقریبا جیغ زد

-واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی....

-آره واقعا!بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره!
خخخخخ... 😊

زهرا هم با من خندید.

-نمیدونم قراره چی بشه زهرا!

واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم.
هیچ کسو....

و یاد سجاد افتادم!❤

قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم!

با صدای اذان،رفتم سمت نمازخونه.

این بار همه چی برعکس شده بود.

"محدثه افشاری"

https://gap.im/rommaneshab
لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید

10 July 2018 | 01:45