https://gap.im/jebheh/23095
رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
قسمت۷۴
بیتا در ادامهی حرفش سرش را پایین انداخت و چشمانش را بست:
_خیلی خوشحالم، دیگه برای همیشه کنار منی ...
و تاریخش رو هم همون جمعهای زده بود که آوا ناپدید شده بود. اون جمعه با تماس دوستش صبح زود از خونه بیرون رفت و نزدیک شب برگشت. بهانهش هم این بود که حال روحیش خوب نیست. دوستش که الآن بازداشته گفته که اون روز یه سر تا باغشون رفتن و برگشتن و توی خیابونها دور میزدن؛ ولی دروغش مثل روز روشنه...
معصومه با صدای بلند پرسید:
-الآن نیما کجاست؟!
بیتا همانطور که سرش پایین بود جواب داد:
-بیمارستان.
معصومه از جا بلند شد:
_زود باش الهام میریم بیمارستان!
قبل از اینکه الهام عکسالعملی نشان دهد بیتا به حرف آمد:
-نه فایده نداره...
معصومه پرسید:
-چرا؟!
بیتا نفس عمیقی کشید و دهانش را کمی جمع کرد و سپس به حرف آمد:
-به خاطر اینکه اون الآن یک جنازهست بینایی و شنواییش رو از دست داده...
معصومه خودش را روی مبل پرت کرد و زیر لب زمزمه کرد:
-خدای من...
بیتا ادامه داد:
- اگه دلتون خنک میشه باید بگم ستون فقراتش هم شکسته فلج شده آقا...
صورت معصومه قرمز شد و فریاد زد:
-دلمون خنک میشه؟! اون سر نخ بچهی گمشدهی ماست! ضمناً ما از اینکه یک آدم به این روز بیافته خوشحال نمیشیم...
ادامه دارد
نویسنده سفیرِ ستارهها
#جهاد_تبیین
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
@jebheh