https://gap.im/jebheh/22930
رمان اختصاصی #جنایت_خاموش
قسمت۷۳
معصومه در حالی که رنگش پریده بود با سرعت گام بلندی به طرف الهام برداشت،
و مچ دست چپش را گرفت و دست چپ خود را میان او و خودش حائل کرد و بریده و بلند به حرف آمد:
-آوا... آوا، ازش خبر آورده... آروم باش مادر...
الهام سرجایش خشکش زد و رو به بیتا فریاد زد:
-دخترم رو چه کار کردی زنیکه؟
بیتا مثل فنر از جایش بلند شد و دستش را رو به جلو گرفت:
-زنیکه خودتی، هش! اون موقع که کرده بودیش مترسک اینستا یادت نبود که بچته!
الهام در حالی که زور میزد تا مچ دستش را از دست مادرش رها کندسرش را جلو آورد:
-همینجا خلاصت میکنم.
معصومه کتف الهام را گرفت و به سمت مبل هلش داد و با صدایی که میلرزید گفت:
-آروم باش مادر. بذار ببینیم چی میخواد بگه، بذار از بچه خبری بهمون بده.
و الهام را روی مبل کوباند. چاقو از دستش روی زمین افتاد و سرش را به مبل تکیه داد و چشمانش را بست.
معصومه کنار نشست و با یک دست پنجه هر دو دست الهام را که روی هم بودند گرفت و نفسی کشید:
-خب بگو خانم ببینم چی میخوای بگی؟
بیتا سر جایش نشست، نفس عمیقی کشید و آب دهانش را قورت داد:
-کار باباشه... البته من نمیدونستم. راستش نیما چند روز پیش تصادف بدی کرد. من داشتم لای کیف مدارکش دنبال دفترچه بیمهش میگشتم که اتفاقی چشمم به یک دفتر یادداشت کوچیک خورد و بین یادداشتها یه چیزی دیدم...
ادامه دارد
نویسنده سفیرِ ستارهها
#جهاد_تبیین
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
@jebheh