رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
قسمت۷۲
و بعد به داخل خانه دوید و بیتا در مقابل نگاه هاج و واج زن او را کنار زد و به بهانه آبتین، شتابان به خانه وارد شد و صدا زد:
_آبتین!
زن به داخل آمد و با دستپاچگی و در حالی که با ابروهای گره خورده به پسربچه نگاه میکرد، به سمت مقابل راهروی ورودی اشاره کرد:
-دستشویی اونجاست!
آبتین چاق در حالی که با دو دست کنارههای شلوارش را گرفته بود سلانه سلانه به طرف دستشویی رفت. بیتا از فرصت استفاده کرد و وارد سالن نشیمن شد روی مبلی نشست. زن که در مقابل این همه گستاخی خودش را تسلیم میدید آرام کنار مبل کناری نشست و پس از ثانیهای به حرف آمد:
-خب میشنوم...
بیتا یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و کیف چرمش را از روی شانهاش جدا کرد و به دست گرفت و سکوت کرد.
پس از لحظاتی که از سکوت بیتا گذشت زن که رنگش پریده بود به حرف آمد:
_خانم حوصلهم رو سر بردید دیگه زود باشید چیزی رو که میخواستید بگید بعدشم به سلامت.
بیتا بادی به گوشهی لبش داد و خالی کرد و چشمانش را خمار کرد:
_اوف! باشه چه خبرتونه مگه نمیبینید بچهم دستشوییه! گلوم حسابی خشک شده لطفا یه نوشیدنی برام بیارید معصومه خانم.
چهره زن از شدت خشم بنفش شد، اما باز هم سعی کرد تن صدایش را کنترل کند:
-خانم محترم اینجا رستوران نیست که همینطوری سرتون رو انداختید پایین اومدید تو نوشیدنی سفارش میدید! حال الهام هیچ خوب نیست الآن هم اگه از خواب بیدار شه بیاد ببینه شما اینجایید بلوا راه میافته! پس زودتر...
زن از نگاه متعجب و خیره بیتا به مقابل باقی حرفش را برید و سرش را به عقب برگرداند و قلبش هری ریخت، الهام با موهایی بههم ریخته ورودی نشیمن ایستاده بود و چشمان پف کرده اش را با خشم به بیتا دوخته بود، ناگهان به سمت جلو یورش آورد و کارد میوه خوریای را برداشت...
ادامه دارد
نویسنده سفیرِ ستارهها
#جهاد_تبیین
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
@jebheh