


آرمینه آرمین
ای مرد ترین مرد. ای قول ترین قول. شهادتت مبارک.
� بود، برای گسترش اسلام روش تبلیغ رو حضرت قبول داشت نه جنگ
یا مثلا شنیدم میگن امیرالمؤمنین چهجوری هرشب برای ایتام و فقرا شیر میبرده؟ تو چه ظرفی میبرده؟ چقدر ظرف داشته مگه. کجا حضرت برای فقرا شیر میبرده؟ حضرت طعام میبرده. نون میبرده. نونهارو هم تو کیسه میگذاشته.
خلاصه اکثر شبهاتی که مطرح میشه، پیشفرضش غلطه، بدون تحقیق نباید پذیرفت. ادامه دارد....
#حسین_دارابی
حسین دارابی:
روزهداری یا کمک به فقرا؟
میگن آقا مگه روزه نمیگیری که حال فقرا رو درک کنی؟ با نخوردن تو هیچ گرسنهای سیر نمیشه. الکی به خودت زحمت نده. برو عملی به یاد فقرا باش
نکته اولی که تو این سوالات وشبهات باید بهش توجه کرد اینه که پیشفرض اکثر این سوالات و شبهات اصلا غلطه. یعنی ما بخاطر درک حال فقرا روزه نمیگیریم. شاید یکی از نتایج روزه گرفتن درک حال فقرا باشه. اما دلیل اصلی روزه گرفتن این نیست.
وقتی این پیشفرض غلط درباره روزه رو قبول بکنیم که روزه برای درک حال فقراس، اون موقع کلی شبهه دیگه هم بوجود میاد، مثلا میگن فقرا نون و غذا ندارن بخورن، آب که میتونن بخورن. پس میشه آب خورد. یا روزه برای قدیماس که اکثر مردم هیچی نداشتن بخورن، الان که وضعیت بهتر شده دیگه روزه باید برداشته بشه. و از این قبیل حرفها
حالا چرا باید روزه بگیریم؟
بههمون دلیلی که باید نماز بخونیم، خمس بدیم، زکات بدیم، حج بریم و واجبات دیگه رو انجام بدیم. چون مسلمونیم و دینمون اسلامه، دین اسلام یه سری قانون و مقررات داره که توسط خداوند تبارک و تعالی که خالقمون هست وضع شده و گفته باید این کارارو انجام بدی. ماهم باید انجام بدیم، تمام.
خدا کجا گفته؟ تو قرآن، سوره بقره آیه183
(ای کسانی که ایمان آوردید، روزه بر شما واجب شده همونطور که بر پیشینیان شما واجب شده بود، شاید باتقوا شوید)
تو این آیه نه بحث فقرا اومده، نه چیز دیگه. گفته خدا واجب کرده. اگرم بخوایم دلیلی برای روزه گرفتن بیاریم، و فلسفه روزه رو بیان کنیم همون چیزی که تو آیه گفته رو باید مطرح کنیم. یعنی باتقوا شدن. حریم الهی رو مراقبت کردن. کنترل نفس پیداکردن. که بحث مفصلی میطلبه از اساتید اخلاق
مثال درباره پیشفرضهای غلط زیاده
مثلا میگن چرا امیرالمؤمنین(ع) و امام حسن و حسین (ع) تو حمله اعراب به ایران شرکت کردن؟ درحالیکه اینطور نیست. تو هیچ منبع تاریخی چه شیعه چه سنی، چه ضعیف چه قوی، نمیتونید این نکته رو پیدا کنید که امامعلی و حسنین(ع) در جنگی از جنگهای سه خلیفه شرکت کرده باشه.
دریه نقلی از منابع اهل سنت درباره فتح فلسطین اومده که حسنین شرکت کردن، که شیعه قبول نمیکنه. چون امیرالمؤمنین تو جنگهایی که خودشون بودن کمتر اجازه میدادن امام حسن و حسین بجنگن بخاطر حفظ جونشون. چه برسه در زمان خلفا. اصلا امیرالمؤمنین مخالف این جنگها و فتح و فتوحا�
نه به چهارشنبه سوزی
سلام بر چهارشنبه سوری
قاشق زنی، ملاقه زنی، آش خوردن، ملاقات، عیادت، عروس و داماد پیدا کردن، خندیدن، زیبا گفتن و زیبا شنیدن
نه به چهارشنبه سوزی

فاطمه باغ گلاب است خداميداند
فاطمه گوهرناب است خداميداند
فاطمه واژه زيباست،تعجب نكنيد
كرم فاطمه درياست،تعجب نكنيد
فاطمه دخترطاهاست بگويازهرا
فاطمه روح تولاست بگو يازهرا
میلاد مادر خوبیها بانوی دو
عالم حضرت زهرای مرضیہ(س)
و روز بزرگداشت مقام
مادر و زن، بر همه مادران و
زنان و دختران مبارک باد
مجله پر مهر مهرانه
@Mehraaneh_ch
چند بازی برای کودکان دارای نیازهای ویژه؛
بازی عدد و موسیقی:
در این بازی وقتی موسیقی نواخته میشود، کودکان به اطراف میچرخند و میرقصند. هنگامی که موسیقی قطع میشود، هدایت كنندهی بازی، یک عدد را با صدای بلند اعلام میكند.
کودکان باید به سرعت گروههایی برابر با آن عدد تشکیل دهند. اگر آنها در یادگیری و فهم اعداد مشكل داشته باشند، باید اعداد سادهتر به کار برد. می توان از كارتهای عدد نیز استفاده کرد.
حدس بزن چیست؟
در این بازی، هدایت كنندهی بازی، چیزی را در یک جعبه مخفی میكند. کودک باید حدس بزند كه در جعبه چیست. به پرسشهای آنها با بله و خیر پاسخ داده میشود، مانند:
«آیا خوردنی است؟ آیا ما با آن بازی می كنیم؟ با این روش، کودک سر نخ را پیدا می كند و حدس می زند آن چیز چیست.»
رد کردن كلاه:
در این بازی، کودکان در یک دایره دور هم مینشینند. موسیقی نواخته میشود. یک كلاه در بینشان گردانده میشود. آنها باید كلاه را روی سرشان بگذارند و سپس به نفر بعد بدهند. وقتی موسیقی قطع شود، بچهای كه كلاه روی سرش است، باید آوازی بخواند یا یک داستان كوتاه بگوید یا برقصد.
توپ و نشانه گیری؛
هدایت کنندهی بازی، یک جعبهی مقوایی را كه چند سوراخ به طرف بیرون دارد، در وسط کلاس قرارمی دهد. کودکان باید توپی كوچک را داخل یكی از حفره ها بیندازند. اگر کودکی در میان بازیکنان، در استفاده از بازوهایش مشكل دارد، باید یا جعبه را به او نزدیکتر کرد یا سوراخها را خیلی بزرگتر. این بازی به مهارتهای دیداری نیاز دارد.
فوت كردن شمع؛
هدایت کنندهٔ بازی، یک دسته شمع بیست تایی را به شکل منظم روی یک سینی می چیند. به هر کودک فرصت داده میشود كه جلو بیاید و سه بار شمعها را فوت كند. هدف این است كه او بیشترین تعداد شمعها را خاموش کند. این بازی به او كمک میكند که رعایت نوبت را یاد بگیرد و مهارتهای محرک دهانی او نیز كه برای غذا خوردن و حرف زدن لازم است، تقویت شود.
#فعالیت_بازی
مجله پر مهر مهرانه
@Mehraaneh_ch

مجله پر مهر مهرانه
@Mehraaneh_ch

مجله پر مهر مهرانه
@Mehraaneh_ch
#داستان
(عاشقانه های دو مدافع)
#قسمت۲۴۷و۲۴۸
نویسنده خانم علی آبادی
۲۴۷
280
به قولت عمل کردی برام گل یاس آوردی
علی رفتی رفتی پیش خانوم زینب نگفت چرا عروستو نیاوردی
عزیزم به آرزوت رسیدی رفتی پیش مصطفی
منو یادت نره سلام منو بهشون برسون. شفاعت عروستو پیش خدا بکن
بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو که چقد همو دوست داریم
_ بگو ما طاقت دوری از همو نداریم
بگو همسرم خودش با دستهای خودش راحیم کرد تا از حرم بیبی زینب
دفاع کنم بگو خودش ساکم رو بست و پشت سرم آب ریخت که زود
برگردم
بگو که زود برگشتی اما اینطوری جون تو بدنت نیست.
تو بدن من هم نیست.
تو جون من بودی و رفتی
اردلان با چند نفر دیگه وارد اتاق شدن که علی رو ببرن
میبینی علی اومدن ببرنت. الانم میخوان ازم بگیرنت نمیزارن پیشت باشم.
علی وقت خداحافظیه
بازور منو از رو تابوت جدا کردن
با چشمام رفتن علی از اتاق دنبال میکردم صدای نفس هامو که به سختی
میکشیدم میشنیدم
۲۴۸
281
از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت که همراهشون برم
دومین قدمو که برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگه چیزی نفهمیدم
قرارمان به برگشتنت بود...
به دوباره دیدنت...
اما تو اکنون اینجا ارام گرفته ای...
بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت...
_ یک سال از رفتن علی من میگذره
حالا تموم زندگی من شده دوتا انگشتر یه قرآن کوچیک، سربند و بازو بند
خونی همسرم، همون چیزی که ازش میترسیدم
ولی من باهاشون زندگی میکنم و سه روز در هفته میرم پیش همسرم و
کلی باهاش حرف میزنم
حضورش رو همیشه احساس میکنم...
خودش بهم داد خودشم ازم گرفت...
(من عاشق لبخندهایت بودم وحالا
با خنده های زخمی ات دل میبری از من
عاشق ترینم من کجا و حضرت زینب ؟؟
حق داشتی اینقدر راحت بگذری ازمن)
پایان.
مجله پر مهر مهرانه
http://eitaa.com/joinchat/3099131904Ca03c6ef91b

مجله پر مهر مهرانه
@Mehraaneh_ch
#داستان
(عاشقانه های دو مدافع)
#قسمت۲۴۵و۲۴۶
نویسنده خانم علی آبادی
۲۴۵
278
خسته ای عزیزم. اما پاشو یه بار نگاهم کن و دوباره بخواب قول میدم تا خودت
بیدار نشدی بیدارت نکنم قول میدم ...
_ إ علی پاشو دیگه، قهر میکنما
چرا تو دهنت پنبه گذاشتی
لبات چرا کبوده
مواظب خودت نبودی تو مگه به من قول ندادی مواظب خودت باشی
دستی به ریشهاش کشیدم. نگاه کن چقد لاغر شدی ریشاتم بلند شده تو
که هیچ وقت دوست نداشتی ریشات انقد بلند بشه. عییی نداره خودم برات
کوتاهشون میکنم. تو فقط پاشو...
ییا من دستاتو میگرم کمکت میکنم
_ علی دستهات کو جاشون گذاشتی
عییی نداره پاشو
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:نگاه کن همیشه تو پیشونی منو میبوسیدی حالا
من بوسیدمش
علی چرا جوابمو نمیدی قهری باهام. بخدا وقتی نبودی کم گریه کردم.
پاشو بریم خونه ی ما بیین عکستو کشیدما. وسایل خونمونو هم خریدم.
باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جان
_ إ الان اشکام جاری میشه ها. تو که دوست نداری اشکامو بیینی
۲۴۶
279
علی داری نگرانم میکنیا پاشو دیگه تو که انقد خوابت سنگین نبود.
کم کم به خودم اومدم
چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جاری میشد
علی نکنه ...نکنه زدی زیر قولت. رفتی پیش مصطفی ...
حالا دیگه داد میزدم و اشک میریختم
علی پاشو
قرارمون این نبود بی معرفت تو به من قول دادی
محکم چند بار زدم تو صورتم. دارم خواب میبینم، هنوز از خواب بیدار
نشدم
سرمو گذاشتم رو پاهاش: یی معرفت یادته قبل از اینکه بری سرمو
گذاشتم رو پاهات یادته قول دادی
_ برگردی یادته گفتی تنهام...تنهام نمیراری
من بدون تو چیکار کنم چطوری طاقت بیارم
علی مگه قول نداده بودی بعد عروسی بریم پابوس آقا
علی پاشو. من طاقت ندارم پاشو من نمیتونم بدون تو
_ کی بدنت رو اینطوری زخمی کرده الهی من فدات بشم. چرا سرت
شکسته
پهلوت چرا خونیه دستاتو کی ازم گرفت علی پاشو فقط یه بار نگاهم کن
مجله پر مهر مهرانه
http://eitaa.com/joinchat/3099131904Ca03c6ef91b
ود توش
کم کم داشتم میفهمیدم چی شده
خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد
بابا رضا فاطمه و مامان معصومه رو با زور بردن بیرون
مامان معصومه که بلند شد
علیمو دیدم
آروم خوابیده بود و اطرافش پراز گل یاس بود
کنارش نشستم و تکونش دادم: علی پاشو الان وقت خوابه مگه میدونم
مجله پر مهر مهرانه
http://eitaa.com/joinchat/3099131904Ca03c6ef91b
مجله پر مهر مهرانه
@Mehraaneh_ch
#داستان
(عاشقانه های دو مدافع)
#قسمت۲۴۲و۲۴۳و۲۴۴
نویسنده خانم علی آبادی
۲۴۲
275
آوردم.
پشتش رو که اسم خودم و علی و تاریخ عقدمو تو حرم رو نوشته بودیم نگاه
کردم.
لبخندی زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم.
تصویری رو که کشیده بودم رو لوله کرده بودم و با پاپیون بستمش.
_ اردلان دوباره زنگ زد و گفت که بریم خونه ی علی اینا میان اونجا ...
گل های یاسو از تو گلدون برداشتم
چادرم رو سر کردم و تو آینه نگاه کردم
_ الان علی منو میدید دستش رو میذاشت رو قلبش و میگفت: اسماء وای
قلبم
خندیدم و از اتاق خارج شدم
مامان و بابا یک گوشه نشسته بودن و با اخم به تلویزیون نگاه میکردن.
_ إ مامان شما آماده نیستین ؟الان اونا میرسن...
مامان که حرفی نزد
بابا برگشت سمتم. لبخند تلخی زدو گفت: تو برو دخترم ما هم میایم
تعجب کردم: چیزی شده بابا
دخترم یکم با مادرت بحثمون شده
باشه من رفتم پس شما هم زود بیاید. مامان جان حالا دامادت هیچی
۲۴۵
276
پسرتم هستاااا
با سرعت پله ها رو رفتم پایین سوار ماشین شدم و حرکت کردم
_ با سرعت خیلی زیاد رانندگی میکردم که سریع برسم خونه ی علی
بعد از یک ربع رسیدم
ماشینو پارک کردم و دوییدم
در خونه باز بود
پس اومده بود. یه عالمه کفش جلوی در بود
زیر لب غر میزدم و وارد خونه شدم: اینا دیگه کی هستن؟ حتما دوستاشن.
دیگه اه دیر رسیدم. الان علی ناراحت میشه
_ وارد خونه شدم همه ی دوستای علی بودن با دیدن من همه سکوت
کردن
_ اردلان اومد جلو. ریشهاش بلند شده بود. چهرش خیلی خسته بود.
دوییدم سمتشو بغلش کردم. سرمو دور خونه چرخوندم. مامان بابا علی
داداش پس بقیه کوشن؟ علی کوش ؟؟؟
چیزی نگفت وبا دست به سمت بالا اشاره کرد
اتاقشه ؟؟
آره ....
بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما
۲۴۶
277
ریشهاش بلند شده و صورتش مثل اردلان سوخته
_ رسیدم به دم اتاقش گل و زیر چادرم قایم کردم و در زدم
جواب نداد. یه صداهایی شنیدم
درو باز کردم
پدر مادر علی و فاطمه خودشون انداخته بودن رو یه جعبه و گریه میکردن
فاطمه با دیدن من اومد جلو بغلم کرد. حالم دست خودم نبود معنی این
رفتاراشو نمیفهمیدم سرمو دور اتاق چرخوندم اما علی رو ندیدم.
فاطمه رو از خودم جدا کردم و پرسیدم .علی کوعلی ؟؟؟؟؟؟؟؟
گریه ی همه شدت گرفت رفتم جلو تر بابا رضا از رو جعبه بلند شد و
نگاهم کرد .
_ یک قسمت از جعبه معلوم بود یه نفر خواییده ب

@mathscience
بدو بیا ریاضی
هرگز در هوای #بارانی به #تیربرق دست نزنید!
.
.
.
@amooroohani
کمترین وظیفه شما برای امنیت کشور اینه که، این کلیپ رو منتشر کنی
.
.
.
#برعندازم #می_آیم_چون ......
لایک یادتون نره .
.
#چهل_سالگی_انقلاب #راهپیمایی #دیکتاتور
#پهلوی .
. @amooroohani
#خنده
#کوروش_کبیر
#حجاب #براندازم
#بی_بی_سی #رهبری #سپاه #مسیح_علی_نژاد #طنز #خدری_نیا #اصلاح_طلبان #تجمع #دیکتاتور #مسیح_پولی_نژاد #منوتو #دابسمش_ایرانی #اصولگرا #voafarsi #پسر #حسن_ریوندی #نه_به_تطهیر_پهلوی #اعتراض
.
.
@amooroohani

عاشقانه های دو مدافع
مجله پر مهر مهرانه
@Mehraaneh_ch
دافظ
- مواظب خودتون باشید خدافظ
_ پوووفی کردم و گوشی رو انداختم رو تخت...
به انگشتر عقیقی که اردلان برامون از سوریه آورده بود نگاه کردم
خیلی دوسش داشتم چون علی خیلی دوسش داشت
ساعت ۶ بود. یک ساعتی خوابیدم
وقتی بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس های جدیدی رو که دیشب
آماده کرده بودم رو پوشیدم یکم به خودم رسیدم و روسریمو به سبک
لبنانی بستم.
_ یکمی از عطر علی رو زدم و حلقمو تو دستم چرخوندم و از انگشتم در
مجله پر مهر مهرانه
http://eitaa.com/joinchat/3099131904Ca03c6ef91b
مجله پر مهر مهرانه
@Mehraaneh_ch
#داستان
(عاشقانه های دو مدافع)
#قسمت۲۳۹و۲۴۰و۲۴۱
نویسنده خانم علی آبادی
۲۳۹
271
_ ساعت ۱۰ بود و دیدار آخر من ماه و آخرین شب نبود علی.
روبروی پنجره نشستم. هوا ابری بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو
بیینم.
باخودم گفتم: عییی نداره فردا که اومد بهش میگم.
بارون نم نم شروع کرد به باریدن. نفس عمیقی کشیدم بوی خاک هایی که
بارون خیسشون کرده بود استشمام کردم .
پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم.
تو این یک هفته هر شب خوابهای آشفته میدیدم. نفس راحتی کشیدم و با
خودم گفتم امشب دیگه راحت میخوابم.
تو فکر فردا و اومدن علی، و اینکه وقتی دیدمش میخوام چیکار کنم، چی
بگم بودم که چشمام گرم شد و خوابم برد.
_ نزدیک اذان صبح با صدای جیغ بلندی از خواب بیدار شدم. تمام تنم
عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریه کردم.
نمیدونستم چه خوایی دیدم ولی دائم اسم علی رو صدا میکردم. مامان و بابا
با سرعت اومدن تو اتاق.
_ مامان تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم. فقط اسم علی رو
میبردم
بابا یه لیوان آب آورد و میپاشید رو صورتم ...
۲۴۰
273
یدفعه به خودم اومدم .مامان از نگرانی رو صورتش قطرات اشک بود و بابا
هم کلی عرق کرده بود.
_ مامان دستم رو گرفت: اسماء مادر باز هم خواب دیدی ؟؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم.
صدای اذان تو خونه پخش شد.
بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و وضو گرفتم.
_ بارون نم نم دیشب، شدید شده بود و رعد و برق هم همراهش بود.
چادر نمازم رو سر کردم و نمازمو خوندم.
بعد از نماز مثل علی تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم.
بارون همینطور شدید ترمیشد وصدای رعد و برقم بیشتر...
دستمو بردم سمت گردنم و گردنبندی که علی برام گرفته بود گرفتم دستم
و نگاهش کردم.
یکدفعه بغضم گرفت و شروع کردم به گریه کردن
گوشیم زنگ خورد....
_ گوشیم زنگ خورد اشکهامو پاک کردم و گوشیمو برداشتم. یعنی کی
میتونست باشه این موقع صبح
حتما علی
گوشی رو سریع جواب دادم
۲۴۱
274
- الو سلام بفرمایید
سلام خوبی اسماء اردلانم
- إ سلام داداش ممنونم شما خوبید چرا صداتون گرفته
_ هیچی یکم سرما خوردم. زنگ زدم بگم من با علی یکی دو ساعت دیگه پرواز داریم به سمت تهران
- إ شما هم میاید؟؟ الان کجایید
_ آره ایندفعه زودتر برمیگردم.الان دمشقیم
- علی خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟
_ علی نمیتونه حرف بزنه. فعلا من باید برم خ
قسمت اول داستان واقعی و جذاب
بی تو هرگز