#داستان
(عاشقانه های دو مدافع)
#قسمت۲۴۷و۲۴۸
نویسنده خانم علی آبادی
۲۴۷
280
به قولت عمل کردی برام گل یاس آوردی
علی رفتی رفتی پیش خانوم زینب نگفت چرا عروستو نیاوردی
عزیزم به آرزوت رسیدی رفتی پیش مصطفی
منو یادت نره سلام منو بهشون برسون. شفاعت عروستو پیش خدا بکن
بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو که چقد همو دوست داریم
_ بگو ما طاقت دوری از همو نداریم
بگو همسرم خودش با دستهای خودش راحیم کرد تا از حرم بیبی زینب
دفاع کنم بگو خودش ساکم رو بست و پشت سرم آب ریخت که زود
برگردم
بگو که زود برگشتی اما اینطوری جون تو بدنت نیست.
تو بدن من هم نیست.
تو جون من بودی و رفتی
اردلان با چند نفر دیگه وارد اتاق شدن که علی رو ببرن
میبینی علی اومدن ببرنت. الانم میخوان ازم بگیرنت نمیزارن پیشت باشم.
علی وقت خداحافظیه
بازور منو از رو تابوت جدا کردن
با چشمام رفتن علی از اتاق دنبال میکردم صدای نفس هامو که به سختی
میکشیدم میشنیدم
۲۴۸
281
از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت که همراهشون برم
دومین قدمو که برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگه چیزی نفهمیدم
قرارمان به برگشتنت بود...
به دوباره دیدنت...
اما تو اکنون اینجا ارام گرفته ای...
بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت...
_ یک سال از رفتن علی من میگذره
حالا تموم زندگی من شده دوتا انگشتر یه قرآن کوچیک، سربند و بازو بند
خونی همسرم، همون چیزی که ازش میترسیدم
ولی من باهاشون زندگی میکنم و سه روز در هفته میرم پیش همسرم و
کلی باهاش حرف میزنم
حضورش رو همیشه احساس میکنم...
خودش بهم داد خودشم ازم گرفت...
(من عاشق لبخندهایت بودم وحالا
با خنده های زخمی ات دل میبری از من
عاشق ترینم من کجا و حضرت زینب ؟؟
حق داشتی اینقدر راحت بگذری ازمن)
پایان.
مجله پر مهر مهرانه
http://eitaa.com/joinchat/3099131904Ca03c6ef91b