ندارم.
ای خدای بزرگ، برای من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه باید بگذارم؟ آیا پوست و استخوان من مشخّص نام و شخصیّت من خواهد بود؟ آیا ایدهها، آرزوها و تصورات من شخصیّت خواهند داشت؟ چه چیز است که «من» را تشکیل داده است؟ چه چیز است که دیگران مرا به نام آن میشناسند؟...
در وجود خود مینگرم، در اطراف جستوجو میکنم تا نقطهای برای وجود خود مشخص کنم که لااقل برای خود من قابل درک باشد. در این میان جز قلب سوزان نمییابم که شعلههای آتش از آن زبانه میکشد و گاهی وجودم را روشن میکند و گاه در زیر خاکستر آن مدفون میشوم. آری از وجود خود جز قلبی سوزان اثری نمیبینم. همه چیز را با آن میسنجم. دنیا را از دریچه آن میبینم. رنگها عوض میشوند، موجودات جلوه دیگری به خود میگیرند.
دستنوشتههای #شهید_چمران در آمریکا، اوایل بهار 1960
✾•┈┈••✦••┈┈•✾
شهد عشق
@ShahdEshgh