حال و روز یک عاشق به نام مصطفی چمران
#نڪتة_من_النڪات
نزدیک به یک سال میگذرد که در آتشی سوزان میسوزم. کمتر شبی به یاد دارم که بدون آب دیده به خواب رفته باشم و آههای آتشین قلب و روح مرا خاکستر نکرده باشد!
خدایا نمیدانم تا کی باید بسوزم؟ تا چند رنج ببرم؟ در همه حال، همه جا و همیشه تو شاهد بودهای. عشقی پاک داشتم و آن را به پرستش ذات مقدس تو ارتباط میدادم، ولی عاقبتش به آتشی سوزان مبدل شد که وجودم را خاکستر کرد. احساس میکنم تا ابد خواهم سوخت. شمعی سوزان خواهم بود که از سوزش من، شاید بشریت لذت خواهد برد!
خدایا، از تو صبر میخواهم و به سوی تو میآیم. خدایا تو کمکم کن.
امروز 19 رمضان یعنی روزی است که پیشوای عالیقدر بشریت در خون خودش غوطه میخورد. روزی است که مرا به یاد آن فداکاریها، عظمتها و بزرگواریهای او میاندازد. از او خالصانه طلب همت میکنم، عاشقانه اشک یعنی عصاره حیات خود را تقدیمش مینمایم. به کوهساران پناه میبرم تا در ...تنهایی، از پس هزارها فرسنگ و قرنها سال با او راز و نیاز کنم و عقدههای دل خویش را بگشایم.
خدایا نمیدانم هدفم از زندگی چیست؟ عالم و مافیها مرا راضی نمیکند. مردم را میبینم که به هر سو میدوند، کار میکنند، زحمت میکشند تا به نقطهای برسند که به آن چشم دوختهاند.
ولی ای خدای بزرگ از چیزهایی که دیگران به دنبال آن میروند بیزارم. اگرچه بیش از دیگران میدوم و کار میکنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فدای فعالیت و کار کرده و میکنم ولی نتیجه آن مرا خشنود نمیکند. فقط به عنوان وظیفه قدم به پیش میگذارم و در کشمکش حیات شرکت میکنم و در این راه، انتظار نتیجهای ندارم!
خستگی برای من بیمعنی شده است، بیخوابی عادی و معمول شده، در زیر بار غم و اندوه گویی کوهی استوار شدهام، رنج و عذاب، دیگر برایم ناراحت کننده نیست. هر کجا که برسد میخوابم، هر وقت که اقتضا کند میخیزم، هرچه پیش میآید میخورم، چه ساعتهای دراز که بر سر تپههای اطراف «برکلی» بر خاک خفتهام و چه نیمههای شب که مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روی تپهها و جادههای متروک قدم زدهام. چه روزهای درازی را با گرسنگی به سر آوردهام. درویشم، ولگردم، در وادی انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شدهام، چون احساس و آرزویی مانند دیگران