با 27 نفر از مسجد محله اعزام شدند
خاطرات و سرگذشت زندگی پدر شهید حمید #ابراهیمی
قسمت شانزدهم
هنوز از پیروزی انقلاب مدت زیادی نگذشت که جنگ عراق با ایران شروع شد. حمید هم در پایگاه بسیج مسجد عضو بود. از همان نوجوانی در مسجد بود. او با بچههای مسجد اعزام شد. مرنبه اول رفت و مجروح و عصا به دست برگشت. دو ماه در تهران بستری بود و ما خبر نداشتیم. هنوز پای او خوب نشده بود، خواست که دوباره اعزام شود. گفتم خانه یک مرد میخواهد. شما بمان من به جبهه میروم. قول گرفت وقتی من برگشتم اجازه بدهم به جبهه برود. وقتی من برگشتم، حمید دوباره اعزام شد. 27 نفر از مسجد محله اعزام شدند. با او به راهآهن رفتم. گفت اگر من شهید شدم خودتان من را داخل قبر بگذارید.
از حمید خداحافظی کردم و رفت اما برنگشت. حدود 10 روز پیکر حمید اشتباهی به تهران فرستاده شده بود. مادرش دلواپس و نگران بود. من بر اساس خوابی که دیده بودم میدانستم حمید شهید شده است. اما برای اینکه مادرش بیقراری نکند به یکی سپردم از مغازه به خانه به جای حمید زنگ میزد. بالاخره روز دهم از سپاه اعلام کردند که حمید شهید شده و در لیست شهدا است. به مادرش چیزی نگفتم.
دایی ایشان از تهران زنگ زد و گفت: از حمید چه خبر؟ به بهانه اینکه گوشی خراب است رفتم زیر زمین و از تلفن آنجا گفتم که حمید را آوردند. داخل جعبه آوردند. مادرش میبیند. من بالا صحبت نکردم. گوشی را برمیدارد و متوجه شهادت حمیدمیشود. خیلی گریه کرد.گفتم خدا حمید را به ما داده و او هم گرفته است. ساکت شد. و از خدا صبر برای مادرش خواستم.
#سبک_زندگی
#مردم_ایران
#دفاع_مقدس
#شهید_ابراهیمی
کانال ما در گپ ، سروش، طلگرام و بله به این آدرس
@ravayat_hamaseh