تمدن بزرگ!
خاطرات و سرگذشت زندگی پدر شهید حمید #ابراهیمی
قسمت پانزدهم
روز جمعه بود هوا سرد و بنزین کمیاب. صف بنزین شلوغ بود چند خیابان ماشین پشت سرهم در نوبت بنزین بودند. تقریباً صدمتر مانده بود نوبت من شود، گفتند تانکها از سمت خیابان پهلوی به این سمت میآیند. مردم برای نفت حلب و گالن گذاشته بودند و منتظر بودند نفت بخرند. تا شنیدند تانکها میآیند خیلیها فرار کردند. من رفتم داخل پمپ بنزین. تانکها خیلی نزدیک شده بودند.یک پیکان و فولکس وسط خیابان پارک کردند و رانندههایشان فرارکردند. من رفتم کف ماشین که دیده نشوم. تانکها جلوی پمپ بنزین که رسیدند گالنهای نفت را به رگبار بستند. از بالا و پایین شدن حلبها و صدای گلوله سر وصدای عجیبی شد.
وقتی تانکها رد شدند، یواش سرم رو بالا آوردم دیدم نصف پیکان نیست. تانکها از روی پیکان رد شده بودند و ماشین فولکس هم مثل یک کتاب وسط خیابان است. در همان اوضاع یک نفر با اسپری روی فولکس له شده نوشت: «تمدن بزرگ »!
خواستم حرکت کنم دیدم دو لاستیک ماشین پنچر است و یک زاپاس بیشتر ندارم. یکی را عوض کردم و با یک لاستیک پنجر رفتم لاستیک فروشی. «اُستاغلام» وقتی لاستیک را باز کرد دیدیم نصف لاستیک از پشت نیست. یکی از گلولهها به لاستیک خورده بود. لاستیک نو در بازار نبود. بالاخره یک لاستیک کارکرده پیدا شد. صاحب لاستیک فروشی نه اجرت گرفت و نه پول لاستیک را.
تانکها برای سرکوب مردم به راهآهن رفتند. بعد دیدم آمبولانسها به طرف بیمارستان آمدند و سه طرف ماشین هم مردم سوار بودند و با سرعت میرفتند. اوایل انقلاب امنیت محلهها را مردم به عهده گرفته بودند. در همین محله مسلم، شبها به صورت نوبتی کشیک میدادیم.
#سبک_زندگی
#مردم_ایران
#دفاع_مقدس
#شهید_ابراهیمی
#انقلاب_اسلامی_مشهد
کانال ما در گپ ، سروش، طلگرام و بله به این آدرس
@ravayat_hamaseh