Gap messenger
Download

‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗

✨تنهامیان داعش ✨

قسمت 6⃣5⃣


مصیبت مظلومانه همسایه ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. در تاریکی
صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بی مقدمه شروع کرد
:»نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن سیدعلی خامنه ای گفته آمرلی باید آزاد بشه و حاج قاسم
دستور شروع عملیات رو داده!« غم ام جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :»بلاخره حیدر هم برمیگرده!« و همین حال حیدر شیشه شکیبایی ام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان
میکردم تنهایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانی ام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم
:»پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.« زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم
نداد :»نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه ام کجاست.« و همین جمله از زندگی
سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به فدایش رفتم :»حیدر من دارم میام! بخاطر
من تحمل کن!« تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک داعش پای رفتنم را می بست و زندگی حیدر به همین
رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه ای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن عمو و دخترعموها را خالی میکردم، بی سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک
سحر با خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟ قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه ای پنهان کرده بودم و حالا همین نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. در گرمای نیمه شب تابستان آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ازجنگ،یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده

2 15 May 2022 | 10:44