موهای مشکی و چشمانی پر از انرژی دارد که همیشه دوست دارد به همه کمک کند و همه را شاد کند. او همیشه با لبخندی بر لب، از خانهاش خارج میشد و در سراسر شهر حرکت کند.
یک روز، در گوشه ای از شهر که قبلاً نرفته بود، یکی از دوستانش را دید. او به سرعت به سمت دوستش دوید و متوجه شد که دوستش نگران و ناراحت است. او بلافاصله سعی کرد دوستش را ارام کند و به او کمک کند.
با کمک و حمایت لیلا، دوستش به زودی .....
ادامه داستان را بنویس
http://dastannevis.com