Gap messenger
Download

داستان شب:

ای همچین و همچون
صنار اسفناج !این همه کار داشت
چه کنم که اسفناج نبود


💎يکى بود يکى نبود. يک دخترى بود کچل که هيچ‌کس حاضر نمى‌شد بگيردش. يک بابائى هم بود قُر که هيچ‌کس حاضر نبود زنش بشود. اين دو تا همديگر را ديدند و با هم عروسى کردند به اين شرط که هيچ‌وقت خدا عيبى را که دارند به‌ روى هم نياورند. آنها خوب و خوش با هم زندگى مى‌کردند تا اينکه يک روز کس و کار شوهر ريسه شدند و همين جورى سرزده نزديکى‌هاى ظهر راه افتادند و آمدند خانه عروس و دامادِ تازه، ديدني.زن که از ديدن آن همه قوم و خويشاى مردش دستپاچه شده بود، شوهر را کشيد کنار و به‌اش گفت: 'مى‌دونى چيه؟ اينا اين‌جورى بى‌خبر پا شده‌اند آمده‌اند که کدبانوئى منو ببينن... نون و تخم‌مرغ داريم تو خونه، دُو بزن صنار اسفناج بخر بيار براشون نرگسى‌اى درست کنم که از خوشمزگى انگشت‌هاشونو باهاش بخورن.'شوهر رفت و زنه هرچى نشست ديد نيامد. ناچار نيمروئي. خاگينه‌اى درست کرد، گذاشت جلو ميهمان‌ها و ... خلاصه ... دو سه ساعتى از ناهار خوردن مهمان‌ها گذشته بود که صداى دقِّ در بلند شد. زنه رفت در را باز کرد ديد که بعله، شوهره است و بعد از آن همه معطلى از بازار برگشته، آن هم دست خالي! ديگر از بس اوقاتش تلخ بود نتوانست جلو خودش را بگيرد. دست‌هايش را مثل اينکه هندوانهٔ گنده‌اى را نگه داشته باشد آورد جلو و گفت:'اى همچين و همچون! (يعنى اى مردکهٔ قُر) صنار اسفناج اين همه کار داشت؟' شوهره هم که اين را ديد يک دسته از زلف‌هاى خودش را گرفت لاى انگشت‌هايش و بنا کرد تکان دادن که: 'چه کنم که اسفناج نبود! چه کنم که اسفناج نبود!'و با اين کار، او هم کچلى زنکه را به رُخش کشيد

〰〰〰〰〰〰
🌹لطفأ دوستان خودتان را به کانال #داستان_شب دعوت کنید🙏
🆔 @dastane_Shab
🌹
♻
♻♻

28 April 2017 | 11:23