Gap messenger
Download

18 سالگي و با وجود رفتن به مدرسه و كلاسهاي آموزشي گوناگون اما يك دوست هم نداشتم، ظاهرا بزرگ شده بودم اما كودك درونم هنوز زنده بود.من ميترسيدم ، هميشه ميترسيدم از تنهايي وازتنها ماندن...
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin; mso-bidi-font-family:Arial; mso-bidi-theme-font:minor-bidi;}
روي تختم نشستم وهمچنان به نامه ثريافكركردم به خصوص به سطرآخرش كه اينكه زندگيم از الان شروع مي شه و بايد خودم زندگي كردن رو ياد بگيرم ولي آخه چطوري؟من كه قادر به انجام كاري نبودم تا امروز تمام كارهايم رو ثريا انجام مي داد.من كتاب مي نوشتم وبراي كتابهايم نقاشي مي كشيدم ، اما اين ثريا بود كه تمام دوندگي اون روانجام ميداد تا چاب بشه ، كار ترجمه انجام مي دادم ، ولي اين ثريا بود كه با مجلات صحبت و كارهاي منو براشون پست مي كرد .كلاس موسيقي مي رفتم ، اما ثريا منو مي برد و منتظرم مي موند و برمي گردوند . كلاس شنا ، ثريا هم با هام مي اومد تمام برنامه هام رو ثريا تنظيم ميكرد و در تمام مراحل همراهم بود كار شركت در مسابقات رو اون برام ترتيب مي داد و من فقط شركت كننده بودم اما حالابايد تمام اين كارهارو خودم به تنهايي انجام بدم و اين به نظرم سخت و مسخره مي آمد . من حتي بلد نبودم تنهايي برم بهشت زهرا و به همين خاطر قيد رفتن بر سر مزارپدرومادرعزيزم رو زده بودم اون وقت چطوري مي خواستم تمام كارها رو خودم انجام بدم ؟بايد چي كارمي كردم ؟بايد قيد اين همه كار و علاقه رومي زدم وكنج خونه مي نشستم ؟نه اين نمي شد پس بايد به حرف ثريا گوش كنم و به كودك درونم اجازه بزرگ شدن بدم . ولي از كجا و چه جوري ؟هنوز نمي دانستم.
رفتم حمام و وقتي بيرون اومدم احساس خوبي داشتم . ساعت6بعدازظهربودوبراي تصميمي كه گرفته بودم زياد وقت نداشتم سريع موهايم رو خشك كردم و از داخل كمد يك دست مانتو شلوارمشكي همراه روسري مشكي برداشتم و پوشيدم ، خوشبختانه ثريا چادر هم برام خريده بود اون رو داخل كيفم گذاشتم و پول هام رو شمردم و ديدم به اندازه كافي دارم كه بتونم بون دغدغه وبا آژانس به بهشت زهرا بروم و برگردم . اعتراف مي كنم كه خيلي هيجان زده بودم نمي دونستم مي تونم براي اولين بار تنهايي برم و برگردم يا نه؟اميدوارانه از اتاق خارج شدم و به سمت تلفن رفتم تا از آژانس يه ما

19 September 2019 | 11:52