Gap messenger
Download

، اما من نرفتم وماندم و با عادتي كه به تنها بودن داشتم به ياد پدري كه زياد هم در كنارش نبودم زندگي كردم .سال بعد رشته ي روانشناسي كودك دردانشگاه قبول شدم ، توي سن 19سالگي ترجيح دادم با ثروت پدرپرورشگاهي تاسيس كنم وازهمون روزتصميم گرفتم تنهاييم را با بچه هاي اونجا پر كنم و محبتي رو به آنها نثاركنم كه خودم هميشه ازآن محروم بودم ،زندگيم شد پرورشگاه و گلهايي كه توش بودن . تا چند سال اول بچه هاي آنجا و مخصوصا تو شدين هدف زندگيم ،اعتراف ميكنم كه با ارزشترين چيزهاي زندگيم را فداي اين هدف كردم . وحالا در سن 30سالگي وقتي شبها به آپارتمان سوت و كورم برمي گردم احساس بدي دارم ، احساس بد شكست و تنهايي .من آدمي هستم كه فقط در كارم موفق شده ام و حسي بهم مي گه كه هيچ چيزي در زندگي ندارم ، جزتوكه عزيزترين موجود زندگي من هستي ! اما ديدم كه اين خودخواهيه كه بخوام تو رو مثل خودم تنها كنم و فقط براي خودم حفظت كنم ، الان كه به تو نگاه مي كنم وحشت تمام وجودم رو مي گيره وحشت از اينكه 12سال ديگه وقتي در جايگه كنوني من قرار بگيري احساسي بدترازالان من داشته باشي ، چرا كه 18سالگي تو از 18سالگي من تنهايي بيشتري داره ، تو آنقدر تنهايي كه جز من كسي رو نمي بيني18 سالگي تو غير اجتماعي تر از 18سالگي من شده پس واي به سي سالگيت.
پري عزيزمن! توحيفي ، مي ترسم از روزي كه به خودت بيايي و ببيني خيلي دير شده .پري خوشگل من ! تو خلاقيت هاي زيادي داري چطوربگم ؟ فوق العاده اي ، ولي تنهايي واين يعني هيچ بودن .الان كه به گذشته برمي گردم مي بينم اگر بعد از مرگ پدرم و زماني كه 18سال داشتم راه درست را انتخاب كرده بودم الان اينقدراحساس تنهايي نصيبم نمي شد ، اما من اشتباه كردم و هميشه بايد تاوان اين اشتباه را پس بدهم .دختر گلم!تو الان در موقعيتي هستي كه من هر شب آرزوي قرار گرفتن درآن را دارم . پس خواهش مي كنم ،تمنا مي كنم، به آينده فكركن ، زندگي اون چيزي نيست كه تا به حال تجربه كردي زندگي تو از امروز كه به تنهايي وارد اجتماع خواهي شد شروع مي شود و تو بايد خود به تنهايي زندگي كردن رو ياد بگيري ...» «دوستت دارم »ثريا.
نامه ي ثريا رو چند بار ديگه خوندم ،واقعا گيج شده بودم ، تا اون شب هيچ چيز از زندگي ثريا نمي دونستم جز اينكه مجرد وتنها زندگي مي كنه ، هيچ وقتم كنجكاوي نكرده بودم كه داستان زندگيش چيست. واي خداي من ،مامان ثريا چقدر تنها وغمگين بود . چقدراحمق بودم كه هيچ وقت نتونستم كه اين غم رو توي چشماش بخونم . چقدرخودخواه بودم ، هميشه فكر تنهايي خودم هستم در حالي كه اون از من تنهاتره.آه كه چه روح بزرگي داره از خودش گذشت تا من گرفتار غمي كه او خود گرفتارش هست نشم .
بعد از خواندن نامه دايم با خود ميگفتم: خدايا چكار كنم، حق با ثريا بود، من دختر اجتماعي نبودم و در سن

19 September 2019 | 11:52