Gap messenger
Download

تعبيه شده بود و من مجبور نبودم در مواقع ضروري به طبقه ي پايين بروم . يك كمد ديواري هم در اتاق قرار داشت كه وقتي در آن را بازكردم و با انواع لباس و مانتوهاي شيك و كفش ها و كيف هاي سِتِ مانتوها روبه رو شدم تازه فهميدم كه صبح موقع ترك خانه زندگي چرا ثريا گفت چيزي بر ندارم چون اينجا همه چيز بود حتي تابلوهاي نقاشي كه تا آن روزكشيده بودم به اينجا انتقال داده بودند. كتابها و نوشته هايم هم در اتاق گالري نقاشي ام موجود بود كاملا معلوم بود كه همه چيز از قبل برنامه ريزي دقيقي داشته است نمي تونستم خودم رو گول بزنم با اينكه اون روز براي پاسخ به در خواست ثريا در كشيدن طرح وچيدمان آپارتمان كمي رويايي رفتار كرده بودم امروز خوشحال بودم كه زندگي در اين چنين جاي رويايي را تجربه مي كنم ولي دردلم غمي سنگيني مي كرد كه اين خوشحالي و تجربه ي شيرين چرا بايد به قيمت از دست دادن ثريا و زندگي در كنار او باشد.
به طبقه ي پايين برگشتم و روي صندلي گهواره اي كنار شومينه ي خاموش نشستم و همان طور كه تاب مي خوردم چشمانم را بستم خيلي دلم مي خواست فكر كنم با اينكه دختر باهوش وبا استعدادي بودم اما حافظه ام دربه ياد آوردن خاطرات گذشته اصلا ياريم نمي كرد و چهري افراد توي ذهنم باقي نمي ماند در اصل محال بود و به ياد نداشتم كه فردي را حتي دو يا سه بار ديده باشم و بعد از دو هفته كه دوباره ببينم به ياد آورم كه كي و كجا ديده ام .
خنده دار به نظر مي رسه اما من چهره ي معلما و همشاگردي هاي مدرسه ام را بعد از گذشت زمان اصلا به ياد ندارم .گاهي فكر مي كنم شايد با گذشت زمان پرستاراني را كه ده سال باهاشون زندگي كردم و حضورشون هميشه ثابت بوده رو هم از ياد ببرم يا حتي چهره ي ثريا رو امايعني ممكنه كه ثريا رو فراموش كنم ؟اون درست مثل مادرمه البته از مادرم هم چيزي در ذهن ندارم جز اينكه او شهرزاد قصه گوي من بود .واي خدايا چقدر وحشتناكه فوري چشمانم را باز كردم و قطره ي اشكي كه روي گونه ام جاري شده پاك نمودم. از روي صندلي بلند شدم و به ساعت نگاهي انداختم ساعت سه بعدازظهر را نشان مي دادچيزي حدود شش ساعت بود كه از ثريا جدا شده بودم .چقدر دلم هواش رو كرد اگه الان پيشم بود مثل هر پنجشنبه داشتم آماده مي شدم كه با هم به بهشت زهرا برويم اما الان تنها توي اين خونه ي بزرگ چيكار بايد بكنم ؟ بشينم از دور فاتحه اي نثار روح پدر و مادرم كنم ؟بله چاره ي ديگه ندارم چون من تا حالا تنها جايي نرفتم به جز مسير دبيرستان تا خونه ي زندگي بقيه ي مسيرها ثريا همراهم بوده پس بايد از خيربهشت زهرا بگذرم . به طرف اتاق خوابم رفتم و جلوي ميز آرايش ايستادم و تازه متوجه شدم مانتووروسري كه از صبح پوشيدم هنوز تنمه چهره ام مثل ادمهاي مرده شده بود تصميم گرفتم يه دوش آب سرد بگيرم و با اين قصد به سمت كمد رفتم تا حوله بردارم كه در همين حين يك دفعه متوجه نامه اي شدم كه روي ميز آرايش به صورت ايستاده گذاشته بودند كنجكاوانه برش داشتم و با ديدن خط ثريا كه روي

19 September 2019 | 11:52