Gap messenger
Download

نيست كه قيد هم رو بزنيم ما باز هم با هم خواهيم بود اما به طور مستقل و توهم عادت مي كني .
- نمي كنم .
- عادت داروي تسكين دهنده ايه پس سعي كن عادت كني .
بهش نگاه كردم و او هم نگاهم كرد هيچ كدام دلمون نمي خواست از هم جدا بشيم اما ثريا پيش قدم شد و ترمز دستي را خواباند تا حركت كنه كه با گريه گفتم :
- خيلي دلم مي خواد وثوق رو ببينم حالا ديگه نه براي تشكراز كاراش بلكه به خاطر جويا شدن از علت اين كارش .
ثريا كه از اين حرف تكراري من تعجبي نكرده بود بدون هيچ اظهار نظري گفت :
- مواظبجر خودت باش بعد مي بينمت خدانگهدار.
با رفتن ثريا انقدر ايستادم و به مسير رفتن او چشم دوختم تا چشمه ي اشكم خشك شد و در دل گفتم :
- به اميد ديدار.
نمي دونم چقدر در همان حال كنار در مجتمع ايستاده بودم و به ثريا فكر مي كردم اما با صداي مرد جواني به خودم آدم كه گفت :
- ببخشيد خانم ميشه بريد كنار؟
به سمت مرد جوان كه پشت سرم بود برگشتم و پرسيدم :
- چرا برم كنار ؟
به حدي موقع پرسيدن اين سوال لحنم بچه گانه بود كه شايد اگر خودم جاي آن مرد جوان بودم قاه قاه مي زدم زير خنده اما آن مرد فقط لبخندي زد و در حالي كه به در مجتمع اشاره مي كرد گفت :
- وسط در ايستادين مي خوام برم داخل مجتمع .
حق با او بود خودم رو كنار كشيدم و گفتم :
- معذرت مي خوام بفرماييد .
مرد جوان باز لبخندي زد و داخل شد من هم در حالي كه به دسته كليدي كه در مشتم بود نگاه مي كردم به دنبال او واردساختمان شدم .به محض ورود نسيم خنكي به صورتم خورد كه حالم رو كمي بهتر كرد تازه متوجه شدم با اينكه اواخر شهريورماهِ هوا هنوز گرماي خودش رو داره و من لحظاتي كه بيرون ساختمان ايستاده بودم متوجه اين گرما نشدم . به اطراف نگاهي انداختم لابي مجتمع بسيار بزرگ و شيك بود . حوصله ي فضولي و سر در آوردن از چيزي رو نداشتم و فقط با نگاهم به دنبال پله ها مي گشتم و وقتي پيداشون كردم و به طرفش حركت نمودم كه دوباره صداي همان مرد جوان را شنيدم كه گفت :
- خانم!
با شك از اينكه مورد خطابش من هستم به طرفش نگاه مي كنم اما جزما دونفر كسي اون جا نيست با اين حال پرسيدم :
- با من هستيد ؟
- بله مي خواستم بگم آسانسورهست فقط بايد منتظر بمونيد تا بياد پايين .
معلوم بود از لحظه ي ورود به لابي تمام حركات منو زير نظر داشته كمي دورتراز او كه ظاهرا منتظر آسانسور بود ايستادمو گفتم :
- ممنونم نمي دونستم!
جزيك لبخند چيزي نگفت خوشبختانه آسانسورپايين رسيد و همزمان كه يك نفر از آن بيرون مي آمد من و او هم سوارشديم . موقع زدن دكمه ي طبقه ازم پرسيد:
- شما طبقه ي چندم مي رين ؟
براي لحظه اي سردرگم شدم و به مغزم فشار آوردم شماره ي طبقه اي كه ثريا گفته رو به ياد بيارم كه همان لحظه مرد جوان طبقه ي مورد نظر خودش رو كه4 بود زدو منم كه همان طبقه مي خواستم برم يادم افتاد لبخندي زدم وگفتم:
- طبقه ي چهارم.
آسانسور كه به طبقه ي چهارم رسيد پشت سر مرد جوان از آن بيرون آمدم و با چشم به دنبال واحد مورد نظرم

19 September 2019 | 11:52