Gap messenger
Download

خداحافظي از بچه ها و بدون هيچ وسيله اي سوار اتومبيل ثريا شده و به طرف محل زندگي جديدم كه هنوز نمي دانستم چگونه جايي است حركت كرديم هر دو در سكوت كامل بوديم از چهره و سكوت ثريا مي فهميدم كه او هم مثل من بغض سنگيني در گلو دارد . براي هيچ يك از ما كار ساده اي نبود بعد از 10سال كه تمام ساعت هاي بيكاري را با هم بوديم حالا بتونيم به راحتي از هم جدا بشيم . تا الان غصه ام اين بود كه ثريا شب ها پيشم نيست و از امروزغصه ام اين شده بود كه ديگه روزها هم در كنارم نخواهد بود براي لحظه اي احساس كردم با تمام احترامي كه براي وثوق قائل هستم چقدر ازش دلگير شده ام ثريا كه متوجه حالم بود سكوت را شكست و با آرامش هميشگي اش گفت :
- سخت نگير عزيزم مطمئن باش وثوق صلاح تورو مي خواد.
در حالي كه با حرص گره ي روسريم را مچاله ميكردم گفتم :
- اينكه از مامان ثريا جدا بشم به صلاحمه؟
ثريا اين بار جدي نگاهم كرد و گفت :
- آره!!
اينقدر لحنش جدي و مطمئن بود كه باور كردم و تا لحظه اي كه پايش را روي ترمز گذاشت و ماشين را متوقف كرد ديگه هيچ حرفي بين ما رد و بدل نشد.
- رسيديم اينجاست.
كنار مجتمع چند واحدي شيكي ايستاده بوديم از ظاهر محيط پيدا بود كه آدمهاي پولداري دراونجا زندگي مي كنن.
- چطوره ؟ از محيط ظاهرش خوشت مياد؟
پوزخندي زدم و گفتم :
- ظاهرا كه خوبه آدماي پولدار و با كلاس اينجا زندگي مي كنن بالا شهر كه مي گن حتما همين جاست ديگه ؟نه؟
ثريا در حالي كه وانمود مي كرد متوجه ي كنايه و حرص در كلام من نشده گفت:
- آره همين جاست ولي براي تو كه مهم نيست !هست؟
- مي دوني كه براي من نه ولي گويا براي وثوق بايد خيلي خرج برداشته باشه اينطور نيست؟
- حتما همين طوره .
براي چندمين بارسوال هميشگي در مغزم خطور مي كنه و مي پرسم :
- ثريا! چرا وثوق تا حالا اينقدر براي من خرج كرده ؟
و ثريا مثل هميشه طفره مي ره و مي گه :
- خوب عزيز دلم هر كي خربزه مي خوره پاي لرزشم مي شينه قََيمت شده بايد خرجت كنه .
- يعني تا اين اندازه !اين ده سال هيچي تمام اون كلاسهاي آموزشي و خرجها هيچي اما اين آپارتمان بالاي شهر از ظاهرش هم مشخصه كه توش خيلي بزرگه نه ؟
- پياده شو برو ببين تا مطمئن بشي !
سپس از داخل كيفش دسته كليدي رو بيرون كشيد و به دستم داد و در حالي كه صورتم را مي بوسيد گفت:
- طبقه ي چهارم واحد8.
متعجب نگاهش كردم و گفتم :
- مگه تو نمياي ؟
- من يه جلسه ي مهم دارم كه بايد بهش برسم نمي تونم بيام تو تنها برو.
با دلخوري و نا باورانه گفتم :
- يعني چي ؟از همين الان مي خواي تنهام بذاري ؟
با گفتن اين جمله ناخود آگاه بغضم تركيد و ثريا كه سعي مي كرد خودش رو كنترل كنه تا اشكهاش سرازير نشه گفت:
- مجبورم فعلا تنهات بذارم پياده شو,پياده شوعزيزدلم .
طوري عزيزدلم رو بيان كرد كه مثل يه دخترحرف شنو كه نبايد به مادرش نه بگه از ماشين پياده شدم و در ماشين رو به آرامي بستم و گفتم:
- آخه ...من بدون تو...چطوري؟
اجازه نداد حرفم تموم بشه و گفت :
- قرار

19 September 2019 | 11:52