Gap messenger
Download

رفته مردي هست كه هميشه مواظب منه و محال كه تنهام بذاره اون مرد كسي نيست جز وثوق ... چقدر قصه ي ثريا آرومم كرد . اون روز در كنارمزارمادر و در آغوش گرم ثريا دوباره احساس خوب آغوش مادرم رو درك كردم همان حسي كه هنوز هم وقتي در اوج دلتنگي هام به اون آغوش پناه مي بردم درك مي كنم.
ثرياي مهربان من مدير پرورشگاهي بود كه منو دخترهاي ديگري كه كوچك و هم سن و سال خودم بودند و جمعا 40نفربوديم در آنجا زندگي مي كرديم.
در اصل ثريا مادر ما بود و اون پرورشگاه يه خونه ي بزرگ بود كه تمام وسايل رفاه ما در آنجافراهم مي شد به جز ثريا كه مدير و همه كاره ي اون خونه بود 5پرستار ديگه هم بودند كه وظيفه ي مراقبت و نگه داري از دخترها به جز من به عهده ي اونا بود چون مراقبت از من را خود ثريا شخصا انجام مي داد و در تمام طول روز به جزشبها كه ثريا در پرورشگاه نبود مرا كنار خود داشت و همين مسئله باعث شده بود كه من روز به روز وابستگي ام به ثريا بيشتر شود . ما با هم بيرون مي رفتيم پارك ,سينما, شهربازي و آخرهرهفته سرمزارپدر و مادرم .ثريا شده بود مادر من و من هم شده بودم دختر او . اينو هميشه خودش مي گفت و زماني كه مامان صداش مي كردم برقي كه در چشمانش مي درخشيد از نگاه كودكانه ام دور نمي ماند اما من اين كلام رو فقط در تنهايي به كار مي بردم چون ثريا يادم داده بود كه با دخترهاي ديگه چطور رفتار كنم كه دل كوچك و معصوم آنها نشكنه و خود ثريا هم در مقابل اونا طوري با من رفتار نمي كرد كه حسادت كنن و باعث دشمني بين ما بشه هميشه در تنهايي به من عشق مي ورزيد و در جمع مثل دخترهاي ديگه با من رفتار مي كرد. او عشقي را نسبت به من داشت كه احساس ميكنم اگر مادرم هم زنده بود بيشتر از اين عشق نثارم نمي كرد. من سرمست از اين همه خوبي و مهرباني او بودم و روزگار كودكي راسپري مي كردم.
زمان مثل برق وباد مي گذشت و من روز به روز بزرگتر مي شدم و كم كم تبديل به دختري كامل و عاقل شده بودم.ثريا به من ياد داده بود كه در برابر ناملايمات زندگي زانو خم نكنم ومقاوم باشم و در مقابل شادي هاي زودگذر هم از خود بي خود نشده وياد روزگار سخت از خاطرم نرود.همين تربيت هاي درست و مادرانه ي او بود كه باعث شد هركس مرا مي شناسد اعتقاد داشته باشد كه من در سن18سالگي دختري فوق العاده هستم.استعدادهاي شگرفي داشتم كافي بود دست به قلم ببرم تا زيباترين اثرهنري را خلق كنم .تاسن18سالگي 5كتاب داستان كودك با نقاشي هاي مربوط به آن داستانها كه همه كار خودم بود به چاپ رسانده بودم و حالا چون به زبان انگليسي و فرانسه تسلط كامل داشتم كار ترجمه كتب خارجي را هم قبول مي كردم.در نواختن پيانو و گيتار هم تقريبا چيره دست شده بودم و خودم را براي تمام اين موفقيت ها مديون آن مرد مهربان كه دورادور حامي من بود مي دانستم. اما هر زمان كه از ثريا چيزي در مورد او مي پرسيدم و يا تقاضاي ديدارش را مي كردم فقط سكوت پاسخي بود كه از ثريا مي گرفتم .اعتراف مي كنم تا قبل از18سالگي خودم

19 September 2019 | 11:52