Gap messenger
Download

ي قبل خنك تر شده و من هم خوشحال ترازاينكه كاملا تبش قطع شده و داره خوب مي شه كنارش دراز كشيدم و دستانم رو دورگردنش حلقه كردم و گفتم :
- ماماني نمي خواي بيدار شي ؟ پروانه جونت گشنشه.
انتظار داشتم مادر با شنيد ن صدام بيداربشه و مثل هميشه منو در آغوش بگيره و ببوسه اما مادربيدار نشد كه نشد. اون شب برام شب عجيبي بود از يه طرف حال مادر خوب شده و آرام خوابيده بود از طرف ديگر دوست نداشت از خواب بيداربشه . صداي رعد وبرق و باران شديدي كه به شيشه پنجره مي خورد اعصابم رو ناراحت مي كرد و مرا به وحشت مي انداخت اونشب هر چي سر و صدا كردم مادربيدار نشد و منم دلم مي سوخت كه اينقدر خسته است. صبح آماده شدم وقتي به مدرسه مي رفتم هنوز مادر خواب بود ظهر كه به خانه برمي گشتم مطمئن بودم كه بيدار شده اما باز هم او خوابيده بود . صبح روز بعد هم به همين منوال گذشت تا ظهر كه مجددا به خانه بازگشتم ديدم او همچنان در خواب است اما احساس كردم به علت حمام نكردن در اين چند روز بدنش بوي بدي گرفته بالاخره بعد از گذشت دو روز همسايه هايي كه با نگاهشان باعث آزار من و مادر ميشدند و ما هميشه از اونا دوري مي كرديم به بوي بدي كه از خانه ي ما مي آمد مشكوك شده و به پليس خبر دادند.
تازه اون موقع بود فهميدم كه مادر حتي با اون تن بيمارش چقدر شريك تنهايي اين دختر8ساله بوده و اين دختركوچولو ازامروز ديگه شريكي نخواهد داشت .

مرگ مادر براي من شوك بزرگي بود به طوري كه تمام خاطرات من تا قبل از8سالگي خلاصه مي شه به همين چند سطر تنها چيزي كه از مادرم در ذهن دارم چهره ي او در دوهفته ي آخر عمرش است . زني پير و شكسته كه در اوج جواني 50ساله به نظر مي رسيد و اما پدرم هيچ وقت نديدمش فقط شناسنامه ام نشان مي دهد كه او را داشتم اما دو ماه قبل از به دنيا آمدن من فوت كرده بود .يك سال كه از مرگ مادرم گذشت مزار پدر را هم كنار مزار مادر يافتم آن هم شايد اگرنام و سال تولدش كه روي مزار حك شده بود با مشخصات توي شناسنامه ي من يكي نبود هرگز نمي فهميدم مردي كه كنار مادرم دفن شده پدرم هست و من دختر اين مرد هستم مردي كه هميشه حسرت ديدنش را داشتم «يحيي احمدي».
به هر حال مرگ مادر براي من بسيار سنگين بود چرا كه بعد از اين اتفاق هيچ خاطر ه اي از 8سال زندگي با او در ذهن من كه كودكي 8ساله بودم و دو روز را در كنار پيكر بي جان مادرم گذرانده بودم باقي نماند تمام خاطرات و مرور گذشته ي من برمي گردد به يك سال بعد از مرگ مادرم كه در يك روز باراني شروع شد . من در آغوش دختري جوان در قبرستان بالاي سر مزار پدر و مادرم گريه مي كردم و اون دختر جوان در حالي كه موهام رو نوازش مي كرد شروع به گفتن قصه ي زندگيم كرد قصه اي كه داشت دوباره شكل مي گرفت بدون ياد آوري هيچ چيز از گذشته اين بار قصه ي زندگي من خبر از پايان تنهاييم مي داد چرا كه خدا رو داشتم و خدا ثريا را به من داده بود . او لحظه اي مرا تنها نمي گذاشت و آرام آرام برام مي گفت كه از يك سال پيش كه مادرم

19 September 2019 | 11:52