Gap messenger
Download

كردم و گفتم :
- مي گم!چرا يهو شما غيبتون زد ؟
- اونم مي فهمي صبر كن ...
- كي؟
- چي رو كي؟
معلوم بود براي طفره رفتن از جواب سؤالم خودش رو به نفهميدن زده اما من به روي خودم نياوردم و گفتم :
- همين ماجراها رو كي مي فهمم ؟
بهنام اين بار نگاهي به بهرام انداخت و دوباره با خونسردي گفت:
- به زودي عزيز من!
- ولي من آدم صبوري نيستم لطف كن همين الان بهم بگو,شما دارين منو كجا مي برين ؟ شما واقعا از وثوق خبر دارين ؟ اصلا شما كي هستين من چرا بايد بهتون اعتماد كنم ؟ چرا بايد...
هنوز حرفم تموم نشده بود كه بهرام ماشين رو كناري نگه داشت فكر كردم شايد رسيديم ولي فقط به بيرون توجه كردم ديدم كه وسط اتوبان نگه داشته . بهنام نگاهي به بهرام انداخت و گفت :
- چرا ايستادي بهرام !؟
- بهرام بي آنكه به او نگاه كنه از داخل آيينه به من زل زد و گفت:
ما گفتيم بيا تو هم بي هيچ حرفي سوار شدي و اومدي حالا هم اگه ناراحتي و نمي توني به ما اعتماد كني پياده شو!
بهنام با تعجب و معترضانه گفت :
- بهرام...!
- همين كه گفتم پياده مي شي يا به راهمون ادامه بدم ؟
چقدر لحن حرف زدن اين مرد سرد و بي روح بود انگار از زمان تولد تا الان فاقد هر نوع قوه ي درك و احساس بود . مطمئنم هر كس ديگه اي جاي من بودبهش بر مي خورد و همون لحظه از ماشين پياده مي شد اما من به خاطر غروري كه در 23سال عمرم جمع كرده بودم سر جايم نشستمو گفتم :
- باشه اعتماد مي كنم لطفا حركت كنيد .
ماشين دوباره به حركت درآمدوبهنام گفت :
- پروانه !من معذرت مي خوام اما باور كن تا موقعش نشه ما نبايد چيزي بگيم .
- مهم نيست من اونقدر هام كه مي گفتم عجول نيستم 15سال صبر كرد و دارم انتظار مي كشم اكه قراره تا يكي دو ساعت ديگه اين انتظار به پايان برسه عيبي نداره بازم صبر مي كنم .
جمله ي آخرمرو در حالي كه از آيينه به بهرام نگاه مي كردم ادا كردم او هم با شنيدن اين جمله از آيينه نگاهم كرد ولي تا نگاهش به نگاهم تلاقي كرد زود آن را دزديد . به ساعتم نگاهي انداختم يكربع به نه شب را نشان ميداد تازه يادم افتاد كه به هيچ كس نگفتم كجا مي رم لابد الان همه نگرانم شده اند . موقع حركت آن قدر هول بودم كه به كسي چيزي نگفتم بيچاره بقيه الان بي صبرانه منتظر ديدن پرده هستن پرده اي كه با اين اوصاف امشب قادر به تمام كردنش نيستم . اصلا الان تنها چيزي كه برام مهمه تنها يك نفره اونم وثوق ,وثوقي كه از8سالگي جزء لاينفك وجود من شده بود .دوباره به بيرون نگاه مي كنم بارون شديدتر شده اين بارون شديد منو به اون شب برمي گردونه اون شب بارون از اين هم شديدتربود . فكر مي كنم همه چيز از اون شب شروع شد آره همون شب بود كه وثوق وارد زندگي من كه دختر بچه اي بيش نبودم شد. در خيالم دوباره سفر به گذشته رو كه تنها يادگاري من بود شروع كردم...
مادر هنوز حالش خوب نشده بود و سخت سرفه مي كرد اون روز صبح وقتي كه داشتم از خونه به مقصد رفتن مدرسه خارج مي شدم ميان سرفه هاي شديدش بهم گفت امروز هم نمي تونم ببر

19 September 2019 | 11:52