موضوع داستانک: اس ام اس
شب بود. تو خلوت خودش نشسته بود و داشت به کارهاش ، به گناهانش فکر مي کرد. روش نميشد با خدا حرف بزنه. ساکت بود. به خودش گفت : اگه من جاي خدا بودم ديگه يا اين کارهايي که کردم ، هيچ وقت يه همچين بنده اي رو نمي بخشيدم. صداي اذان بلند شده بود ، اما باز هم سرجاش نشسته بود و تکون نمي خورد.
يه مرتبه صداي موبايلش سکوت شب رو شکست. دوستي براش SMS فرستاده بود :
“پاشو نمازت قضا نشه”
داستانک
dastanak