Gap messenger
Download

#دو_خط_کتاب
بعد از فرود آمدن در گوام، چیزی نگذشت یک آمبولانس سبز برای بردن جسدها سر رسید.داک را روی برانکارد گذاشتم. از وقتی در فرودگاه او را بغل کرده بودم، بدن کوچکش لحظه به لحظه سنگین‌تر شده بود، اما نتوانسته بودم او را در آن فرودگاه درهم‌وبرهم زمین بگذارم. پزشک‌ها او را در ملافه‌ای سفید پیچیدند، بعد رفتند سراغ لین، او را از آغوش به ون جدا کردند و در ملافه‌ی سفید دیگری پیچیدند و به آمبولانس بردند. گریه کردم، اما حریف به ون نشدم که داشت از اشک‌هایش بدترین استفاده‌ی زندگی‌اش را می‌کرد. همین‌طور گریه می‌کردیم و به مقصد پادگان آسان، سوار کامیونی شدیم که به لطف وجود ژنرال، در قیاس با چادرهایی که انتظار بقیه را می‌کشید، جای لوکسی بود. به ون که بی‌حرف و بی‌صدا افتاده بود روی تختش، از این جابه‌جایی و تخلیه‌های آن روز بعدازظهر و فردایش که در تلویزیون نشان دادند چیزی یادش نمی‌آمد. همچنین یادش نمی‌آمد در سربازخانه‌ها و چادرهای شهر موقتمان، چطور هزاران پناهنده در کفن‌ودفن و مراسم تشییع‌جنازه‌ی هم‌وطنان جوان‌مرگشان با میانگین سنی بیست و یک سال گریه می‌کردند.
📚 برگرفته از رمان «همدرد»
@Book

6 August 2017 | 06:02