- دختر دستش را بریده بود اندازهای که نیاز به بخیه زدن داشت !
با شوهرش آمده بود ، وقتی خواست روی تخت دراز بكشد . .
شوهرش نشست و سرش را رویِ پاهایش گذاشت !
تمام طولِ بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را كشید و قربان صدقه اش رفت .
وقتی رفتند هركسی چیزی گفت ، یكی گفت زن ذلیل ،
یكی گفت لوس یكی چندشش شده بود و دیگری حالش بهم خورده بود ! یادم افتاد به خاطرهای دور رویِ همان تخت ، خاطرهی زنی با سری شكسته که هرچه پرسیدم چطور شكست فقط گریه كرد و مردی که می ترسید از پاسخِ زن !
زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود که بازهم دست مرد را طلب می كرد و مرد آنقدر دریغ كرد که من كنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست !
اما وقتی آن ها رفتند كسی چیزی نگفت !
هیچكس چندشش نشد و هیچ كس حالش بهم نخورد ؛
همه چیز عادی به نظر آمد ، و من فكر كردم ما مردمی هستیم
که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدنش :')!
@yaQo0t