مرد ثروتمندی مرد و ثروتی کلان را برای تنها فرزند پسرش به ارث گذاشت.
پسرک جوان که ظرفيت اين همه ثروت را يکجا نداشت ، مست و مغرور شروع به ولخرجی و دست و دل بازی نمود.
روزی پسر از مقابل شيوانا رد می شد. شيوانا را ديد که به همراه يکی از شاگردانش به مرد فقيری در تعمير و مرمت خانه اش کمک کند.
مغرورانه و از سر تکبر نگاهی به شيوانا انداخت و گفت:
" استاد! می بينيد که برای خوشبخت شدن و به همه چيز رسيدن راه های ساده تری هم وجود دارد! به شما قول می دهم که تا چند سال ديگر تمام اين سرزمين را با شانس و اقبال خوشی که دارم تصاحب کنم!"
شيوانا به خورشيد نگاه کرد و سپس به سايه پسر اشاره ای کرد و گفت:
" من جای تو بودم به سايه دل نمی بستم!"
پسر پوزخندی زد و از شيوانا دور شد.
شاگرد شيوانا پرسيد :
" حکايت سايه چيست؟"
شيوانا گفت:" در هنگام طلوع خورشيد، روباهي از لانه اش بيرون آمد و با حالتي پرتکبر به سايه بزرگ و بندی که خورشيد صبحگاهی برايش درست کرده بود نگاه آرد و با غرور فرياد زد که:
" امروز شتري خواهم خورد! "
سپس به راه خود ادامه داد و تا ظهر به دنبال شتر گشت.
اما چيزی نصيبش نشد. آنگاه دوباره به سايه اش نگريست و گفت:
" آه انگار! يك موش براي من کافی است!"
زندگی هم گاهی همين بلا را برسر انسان می آورد.
وقتی چند صباحی بخت و اقبال پشت سرهم به انسان روی می آورد ، شخص گمان می کند که هميشه سايه
اش بزرگ و اقبالش بلند است.
اما وقتی چرخ روزگار به شکلی ديگر خود را نشان می دهد ، آن موقع است که فرد قد و قواره واقعی خودش را می فهمد.
من اگر جای اين پسرک خام و نپخته بودم اصلا به سايه دل نمی بستم."
https://rubika.ir/Pinkfong/IGIDIBCADDDJBFE
https://rubika.ir/Pinkfong/IGIDIBCADDDABFE
https://gap.im/Cartoonito/231