کف خانه مان خاکی بود
خاطرات و سرگذشت زندگی مادر شهید جمشید #خسروی
قسمت نهم
با حقوقی که از بیمه می گرفتم زندگی کردم. البته رشته بری هم داشتم.زندگی برای ما بعد شوهرم خیلی سخت شد.تا سه یا چهار سال بعد از فوت شوهرم در همان روستا زندگی کردیم.چون نمی خواستم کسی نسبت به بچه ها ترحم داشته باشد ، آمدیم مشهد. یک زمین خریدم و بعد یکسال یک چهاردیواری ساختم. کف همین زیر زمین که الان نشستیم، خاکی بود و دیوارها سوراخ بود. با همین سختی ها زندگی کردیم.
کف خانه مان خاکی بود
با حقوقی که از بیمه می گرفتم زندگی کردم. البته رشته بری هم داشتم.زندگی برای ما بعد شوهرم خیلی سخت شد.تا سه یا چهار سال بعد از فوت شوهرم در همان روستا زندگی کردیم.چون نمی خواستم کسی نسبت به بچه ها ترحم داشته باشد ، آمدیم مشهد. یک زمین خریدم و بعد یکسال یک چهاردیواری ساختم. کف همین زیر زمین که الان نشستیم، خاکی بود و دیوارها سوراخ بود. با همین سختی ها زندگی کردیم.
#سبک_زندگی
#مردم_ایران
#دفاع_مقدس
#شهید_خسروی
کانال ما در گپ ، سروش، طلگرام و بله به این آدرس :
@ravayat_hamaseh
6 ماه بیشتر زنده نیستی؟
چرا تندنماز می خوانی؟!
خاطرات و سرگذشت زندگی مادر شهید جمشید #خسروی:
قسمت هشتم
حدود چهل سال داشت که یک روز گفت دیشب که تو کوه خواب بودم ، در خواب به من گفتند بیشتر از 6 ماه زنده نیستی.خیلی هم خوشحال بود. خیلی سعی می کرد من ناراحت نباشم.گفتم همه شب عید سر خانه و زندگی شان هستند و شما شب عید رفتی تو کوه و دنبال گوسفند.؟!گفت خیلی ناراحت نباش. دیگه این 6 ماه ارزش نداره.من هنوز در همان عالم بچگی بودم.فکر می کردم کسانی که می میرند اول لاغر می شوند.چون شوهرم هیکلی بود، باور نمی کردم که یک آدم با هیکل به این بزرگی بمیرد.شب عید که رفته بود کوه ، دقیقا 6 ماه گذشت و 15 شهریور شب تولد امام زمان عج تعالی فرجه و الشریف در بیمارستان فوت کرد.یک حادثه ریزش کوه پیش آمده بود و رفته بود زیر سنگ.
#سبک_زندگی
#مردم_ایران
#دفاع_مقدس
#شهید_خسروی
کانال ما در گپ ، سروش، طلگرام و بله به این آدرس :
@ravayat_hamaseh
برندگان #مسابقه ۴ به شرح ذیل است:
۱۷۵۳۹۸۴۷۱۸
۳۱۲۰۰۳۱۷۲۰
۱۷۴۳۶۳۱۱۵۴
لطفا عکس کارت ملی و شماره کارت خود را حداکثرتا ۲۴ ساعت آینده ارسال نمایید
به دلیل شماره های تکراری و تعداد کم شرکت کنندگان ۳ نفر برنده اعلام شده است.
@ebrahimimahdi_ir
زندگی ساده شروع شد
خاطرات و سرگذشت زندگی مادر شهید جمشید #خسروی
قسمت هفتم
به مادرم گفتم من این پسر را نمی خواهم.مادرم از این ازدواج راضی نبود.پدرم گفت دیگه الان اگر نه بگوییم ، آبرو ریزی می شود.بالاخر با مهریه 2 هزار تومان و یک مراسم کوچک زندگی مشترک ما آغاز شد.بعد دو ماه عقد، به روستای آق دربند سرخس رفتیم.شوهرم در معدن زغال سنگ کار می کرد.آنجا هم یک مراسم گرفتند و شام دادند.در خانه های شرکتی زغال سنگ که یک اتاق بود داشت ویک صندوق خانه، زندگی را شروع کردم.ازجهیزیه لوازم بسیار ضروری گرفتند.زندگی ها خیلی ساده بود.حتی فرش نداشتیم.یک نمد و پلاس قدیمی خانواده شوهرم داشتند که به عنوان فرش استفاده می کردیم.اول من ناراضی بودم از زندگی ، ولی شوهرم خیلی من را دوست داشت.خودش می گفت من می دانم شما ناخواهان بودی.ولی من دوست دارم شما پاهاتو رو زمین نگذاری، پاتو بگذاری روی چشم های من.
#سبک_زندگی
#مردم_ایران
#دفاع_مقدس
#شهید_خسروی
کانال ما در گپ ، سروش، طلگرام و بله به این آدرس
@ravayat_hamaseh
#مسابقه روایت حماسه (۴)
@ravayat_hamaseh
#مسابقه روایت حماسه (4)
سلام
خاطرات مادر و پدرشهید حمید #ابراهیمی در کانال منتشر شده است.
پاسخ 4 سوال را به آی دی
@ebrahimimahdi_ir
تا ساعت ۱۴ روز 29 مهرماه 97 ارسال کنید.
بین هر کلمه * و حتما شماره ملی وتلفن همراه را اضافه کنید طبق مثال
علی*انقلاب*شهید*رضا*مشهد+ کدملی* تلفن همراه
پس از قرعه کشی به 4 نفر کارت هدیه 20 هزار تومانی تقدیم خواهد شد.
مادر شهید ابراهیمی از چند سالگی نماز خواندن را شروع کرد؟
مزار شهید حمید ابراهیمی در کدام آرامگاه مشهد است؟
پدر شهید برای کمک رسانی به مردم زلزله زده کدام شهر رفت؟
پدر شهید کدام اصل تربیتی را برای فرزندان انتخاب کرد؟
#مسابقه_روایت_حماسه
راهنمایی:
برای پیدا کردن خاطرات و زندگی ایشان روی
#ابراهیمی کن.
کانال ما در گپ، سروش، بله و طلگرام
@ravayat_hamaseh
13 سالگی ازدواج کردم
خاطرات و سرگذشت زندگی مادر شهید جمشید #خسروی
قسمت ششم
خیلی زود وارد زندگی شدم.آن زمان کوچه «مشک افشان» ساکن بودیم.یک همسایه ترک داشتیم که با ما رفت وآمد داشتند.یکی از اقوامشان دنبال دختر برای پسرشان می گشتند.همسایه ما، من را معرفی کرده بود. قبلش پدرم به دو خواستگار قبلی جواب منفی داده بود.ولی به این ها جواب داد.من داخل صندوق خانه نشسته بودم که عکسی آوردند و من دیدم.عکس سربازی پسر قومشان بود.خود پسر نیامده بود.با همان عکس جواب مثبت دادند.رسم نبود که نظر دختر را بپرسند.سیزده سالم بود.شب عقد خود پسر که آمد دیدم حدود بیست سال از من بزرگتر است.پشیمان شدم.
#سبک_زندگی
#مردم_ایران
#دفاع_مقدس
#شهید_خسروی
کانال ما در گپ ، سروش، طلگرام و بله به این آدرس
@ravayat_hamaseh
مهاجرت به مشهد
خاطرات و سرگذشت زندگی مادر شهید جمشید #خسروی
قسمت پنجم
وقتی به مشهد آمدیم، محله تَپُّل المَحله از محلات قدیمی ساکن شدیم.آنجا تا مدتی کرایه نشین بودیم.چندتا خانه در محله های مختلف عوض کردیم.مدتی پدرم برای کار کردن به شیراز رفت.تا چند وقت از او خبر نداشتیم.پدرم در شیراز ازدواج کرده بود.مادرم رفت دنبالش و پیداش کرد.در این ایام هم ما با قالی بافی خرج زندگی را تامین می کردیم.مادر خیلی آن ایام اذیت شد . وقتی هم پدرم برگشت بعد مدتی مریض شد و از دنیا رفت.مادرم تو قلبش باتری کار گذاشته بودند.مادرم در یکی از مراسم های روضه خیلی گریه می کند.بردنش بیمارستان هاشمی نژاد ، نمی دانستند که قلبش باتری دارد و باتری از کار افتاده است و همان زمان به رحمت خدا رفته است.
#سبک_زندگی
#مردم_ایران
#دفاع_مقدس
#شهید_خسروی
کانال ما در گپ ، سروش، طلگرام و بله به این آدرس
@ravayat_hamaseh
کشف حجاب در اهواز
خاطرات و سرگذشت زندگی مادر شهید جمشید #خسروی
قسمت چهارم
مادربزرگم برای ما تعریف کرد که موقع رضاشاه چادر از سر زن ها به زور بر می داشتند.می خواستند زن ها را بی حجاب کنند.ولی زن ها پالتو بلند، جوراب،دستکش و کلاه می پوشیدند تا بتوانند از دست مامورهای رضاشاه در امان باشند.
#سبک_زندگی
#مردم_ایران
#دفاع_مقدس
#شهید_خسروی
کانال ما در گپ ، سروش، طلگرام و بله به این آدرس
@ravayat_hamaseh
مادرم دلش می سوخت
خاطرات و سرگذشت زندگی مادر شهید جمشید #خسروی
قسمت سوم
از سن 7 سالگی روزه گرفتم و از 8 سالگی نماز خواندم.البته در 7 سالگی وقتی خیلی به ما فشار می آمد با خواهرم می رفتیم داخل زیر زمین مادر بزرگم تخم مرغ می خوردیم.فکر می کردیم خدا ما را در زیر زمین نمی بیند.بعد هم با خواهرم می آمدیم دراز می کشیدیم.مادرم خیلی دلش می سوخت که یک بچه 7 ساله از صبح هیچی نخورده است.خیلی علاقه داشتم که روزه بگیریم.
#سبک_زندگی
#مردم_ایران
#دفاع_مقدس
#شهید_خسروی
کانال ما در گپ ، سروش، طلگرام و بله به این آدرس
@ravayat_hamaseh
همسایه نجاتم داد
خاطرات و سرگذشت زندگی مادر شهید جمشید #خسروی
قسمت دوم
از دوران کودکی خیلی یادم نمی آید ولی بازی هایی یادم هست که «یک قُل دوقُل» بازی می کردیم.«خاله بازی» و چند تا بازی دیگر بود. یک بار من و خواهرم حرف مادرم را گوش نکردیم،از پدرمان کتک خوردیم.توی کوچه کنار یک جوی آب گل بازی کردیم.چند بار مادرم صدا زد ولی گوش نکردیم. ظهر بود و پدرم از سرکار برگشت.تا پدر را دیدیم رفتیم داخل حیاط دستها رو شستیم. مادرم چون قسم خورده بود که اگر خانه نرویم به بابا می گوید، گفت که من و خواهرم چکار کردیم.پدر خواهرم را کتک زد و بعد نویت من که رسید داد وفریاد راه انداختم.همان موقع همسایه مان وارد خانه شد و نجات پیدا کردم. مادرم خودش خیلی ناراحت بود که ما کتک بخوریم.این اولین و آخرین بار بود که پدرم ما را تنبیه کرد.
#سبک_زندگی
#مردم_ایران
#دفاع_مقدس
#شهید_خسروی
کانال ما در گپ ، سروش، طلگرام و بله به این آدرس
@ravayat_hamaseh
خاطرات و سرگذشت زندگی مادر شهید جمشید #خسروی
قسمت اول
مهین عرّار مادر شهید جمشید خسروی هستم.سال 1326 در شهر اهواز متولد شدم.نام پدرم محمد و مادرم زهراست.شغل پدرم معمار و از نظر اخلاقی ورفتاری مهربان و دلسوز بود.به واسطه شغلش خیلی اوقات پیش ما نبود و ما با مادرمان زندگی می کردیم.از نظر وضعیت اقتصادی تا قبل ورشکستگی درآمد خوبی داشت.در بین مردم اهواز جز کسانی بود که خیلی ها ایشان را می شناختند.همان ورشکستگی باعث شد پدرم به مشهد آمد و همین جا ماندگار شدیم. پدرم مدتی در مشهد کار می کرد و نامه نوشت که شما هم بیایید.یازده سالم بود که به مشهد آمدیم.مادرم خانه داری می کرد و با وجود مشکلات پیش آمده برای پدرم،خیلی به ایشان علاقمند بود.در نبود پدرم ،مادرم برای ما هم پدر بود، هم مادر.مشهد که آمدیم سن پدرم زیاد بود و کم کم از کارافتاده شد.وقتی پدرم توان کار نداشت مشکلات ما بیشترشد و برادرم کار می کرد تا هزینه های زندگی مان تامین شود.پدرم حدود 88 سال داشت که از دنیا رفت مادرم بعد دوسال فوت کرد.مادرم سن حدود 78 سالگی از دنیا رفت.
#سبک_زندگی
#مردم_ایران
#دفاع_مقدس
#شهید_خسروی
کانال ما در گپ ، سروش، طلگرام و بله به این آدرس
@ravayat_hamaseh
شهدا زنده اند!
خاطرات و سرگذشت زندگی پدر شهید حمید #ابراهیمی
قسمت پایانی
مادرش گفت چند شب پیش همان شب که شما خواب دیدی، دیدم از دردکمر شبها ناله میکنی. عکس حمید را برداشتم رفتم داخل ایوان و گریه کردم. گفتم اگر شهید هستی یک کاری برای پدرت بکن. اگر هم شهید نیستی که هیچ و ما هم انتظاری نداریم.من خوابی دیدم و کمر درد من کاملا خوب شد. ما اعتقاد داریم که شهدا زندهاند.
#سبک_زندگی
#مردم_ایران
#دفاع_مقدس
#شهید_ابراهیمی
کانال ما در گپ ، سروش، طلگرام و بله به این آدرس
@ravayat_hamaseh
با 27 نفر از مسجد محله اعزام شدند
خاطرات و سرگذشت زندگی پدر شهید حمید #ابراهیمی
قسمت شانزدهم
هنوز از پیروزی انقلاب مدت زیادی نگذشت که جنگ عراق با ایران شروع شد. حمید هم در پایگاه بسیج مسجد عضو بود. از همان نوجوانی در مسجد بود. او با بچههای مسجد اعزام شد. مرنبه اول رفت و مجروح و عصا به دست برگشت. دو ماه در تهران بستری بود و ما خبر نداشتیم. هنوز پای او خوب نشده بود، خواست که دوباره اعزام شود. گفتم خانه یک مرد میخواهد. شما بمان من به جبهه میروم. قول گرفت وقتی من برگشتم اجازه بدهم به جبهه برود. وقتی من برگشتم، حمید دوباره اعزام شد. 27 نفر از مسجد محله اعزام شدند. با او به راهآهن رفتم. گفت اگر من شهید شدم خودتان من را داخل قبر بگذارید.
از حمید خداحافظی کردم و رفت اما برنگشت. حدود 10 روز پیکر حمید اشتباهی به تهران فرستاده شده بود. مادرش دلواپس و نگران بود. من بر اساس خوابی که دیده بودم میدانستم حمید شهید شده است. اما برای اینکه مادرش بیقراری نکند به یکی سپردم از مغازه به خانه به جای حمید زنگ میزد. بالاخره روز دهم از سپاه اعلام کردند که حمید شهید شده و در لیست شهدا است. به مادرش چیزی نگفتم.
دایی ایشان از تهران زنگ زد و گفت: از حمید چه خبر؟ به بهانه اینکه گوشی خراب است رفتم زیر زمین و از تلفن آنجا گفتم که حمید را آوردند. داخل جعبه آوردند. مادرش میبیند. من بالا صحبت نکردم. گوشی را برمیدارد و متوجه شهادت حمیدمیشود. خیلی گریه کرد.گفتم خدا حمید را به ما داده و او هم گرفته است. ساکت شد. و از خدا صبر برای مادرش خواستم.
#سبک_زندگی
#مردم_ایران
#دفاع_مقدس
#شهید_ابراهیمی
کانال ما در گپ ، سروش، طلگرام و بله به این آدرس
@ravayat_hamaseh
تمدن بزرگ!
خاطرات و سرگذشت زندگی پدر شهید حمید #ابراهیمی
قسمت پانزدهم
روز جمعه بود هوا سرد و بنزین کمیاب. صف بنزین شلوغ بود چند خیابان ماشین پشت سرهم در نوبت بنزین بودند. تقریباً صدمتر مانده بود نوبت من شود، گفتند تانکها از سمت خیابان پهلوی به این سمت میآیند. مردم برای نفت حلب و گالن گذاشته بودند و منتظر بودند نفت بخرند. تا شنیدند تانکها میآیند خیلیها فرار کردند. من رفتم داخل پمپ بنزین. تانکها خیلی نزدیک شده بودند.یک پیکان و فولکس وسط خیابان پارک کردند و رانندههایشان فرارکردند. من رفتم کف ماشین که دیده نشوم. تانکها جلوی پمپ بنزین که رسیدند گالنهای نفت را به رگبار بستند. از بالا و پایین شدن حلبها و صدای گلوله سر وصدای عجیبی شد.
وقتی تانکها رد شدند، یواش سرم رو بالا آوردم دیدم نصف پیکان نیست. تانکها از روی پیکان رد شده بودند و ماشین فولکس هم مثل یک کتاب وسط خیابان است. در همان اوضاع یک نفر با اسپری روی فولکس له شده نوشت: «تمدن بزرگ »!
خواستم حرکت کنم دیدم دو لاستیک ماشین پنچر است و یک زاپاس بیشتر ندارم. یکی را عوض کردم و با یک لاستیک پنجر رفتم لاستیک فروشی. «اُستاغلام» وقتی لاستیک را باز کرد دیدیم نصف لاستیک از پشت نیست. یکی از گلولهها به لاستیک خورده بود. لاستیک نو در بازار نبود. بالاخره یک لاستیک کارکرده پیدا شد. صاحب لاستیک فروشی نه اجرت گرفت و نه پول لاستیک را.
تانکها برای سرکوب مردم به راهآهن رفتند. بعد دیدم آمبولانسها به طرف بیمارستان آمدند و سه طرف ماشین هم مردم سوار بودند و با سرعت میرفتند. اوایل انقلاب امنیت محلهها را مردم به عهده گرفته بودند. در همین محله مسلم، شبها به صورت نوبتی کشیک میدادیم.
#سبک_زندگی
#مردم_ایران
#دفاع_مقدس
#شهید_ابراهیمی
#انقلاب_اسلامی_مشهد
کانال ما در گپ ، سروش، طلگرام و بله به این آدرس
@ravayat_hamaseh
#مسابقه روایت حماسه (۴)
@ravayat_hamaseh
#مسابقه روایت حماسه (4)
سلام
خاطرات مادر و پدرشهید حمید #ابراهیمی در کانال منتشر شده است.
پاسخ 4 سوال را به آی دی
@ebrahimimahdi_ir
تا ساعت ۱۴ روز 29 مهرماه 97 ارسال کنید.
بین هر کلمه * و حتما شماره ملی وتلفن همراه را اضافه کنید طبق مثال
علی*انقلاب*شهید*رضا*مشهد+ کدملی* تلفن همراه
پس از قرعه کشی به 4 نفر کارت هدیه 20 هزار تومانی تقدیم خواهد شد.
مادر شهید ابراهیمی از چند سالگی نماز خواندن را شروع کرد؟
مزار شهید حمید ابراهیمی در کدام آرامگاه مشهد است؟
پدر شهید برای کمک رسانی به مردم زلزله زده کدام شهر رفت؟
پدر شهید کدام اصل تربیتی را برای فرزندان انتخاب کرد؟
#مسابقه_روایت_حماسه
راهنمایی:
برای پیدا کردن خاطرات و زندگی ایشان روی
#ابراهیمی کن.
کانال ما در گپ، سروش، بله و طلگرام
@ravayat_hamaseh
کانال روایت حماسه، روایتی نو از سبک زندگی همراه با مسابقه و جایزه
پیام رسان گپ
http://gap.im/ravayat_hamaseh
پیام رسان سروش
http://sapp.ir/ravayat_hamaseh
پیام رسان بله :
http://ble.im/ravayat_hamaseh
پیام رسان طلگرام
http://t.me/ravayat_hamaseh
تسخیر انجمن ایران و آمریکا
خاطرات و سرگذشت زندگی پدر شهید حمید #ابراهیمی
قسمت چهاردهم
یک روز هم رفتیم انجمن ایران وآمریکا را تسخیر کردیم. دفتر انجمن پنجراه ابومسلم بود. دو تا سرباز هم نگهبان بودند. یک نفر که قد بلندی داشت، رفت و با چوب به پشت سر سرباز زد و بیهوش شد و افتاد. سرباز دوم خودش تسلیم شد. در این انجمن به بچهها انگلیسی یاد میدادند و انقلابیون با این انجمن آمریکایی مخالف بودند.
#سبک_زندگی
#مردم_ایران
#دفاع_مقدس
#شهید_ابراهیمی
#انقلاب_اسلامی_مشهد
کانال ما در گپ ، سروش، طلگرام و بله به این آدرس
@ravayat_hamaseh
سلام
برندگان #مسابقه روایت حماسه #۳
0937***0981
0910***3700
0916***8957
0916***5975
لطفا از کارت ملی عکس بگیرید و تا ۲۴ ساعت آینده به آی دی
@ebrahimimahdi_ir
ارسال فرمایید.