و کذلک الیوم تُنسَی
از «وی» خداحافظی کردم و گفتم که ارشد قبول شدم و نمیتوانم به مسجد بیایم. پست قبل نوشتم که انگار آب نطلبیده بهش داده بودم. کمی مثل روزهای گذشته تعارف کرد که چرا؟ این تصمیم یهویی یک شبه آمد و فلان و بهمان. بعد از این چند ماه، رمزگشایی صحبتهای ایشان کار سختی نیست. «عهه آخه چرا الان؟ چرا زودتر ارشد قبول نشدین؟ کاش زودتر قبول شده بودین و…». چند ساعت بعد خانمی بهم زنگ زد. آمده بود به جای من، در واقع مدیر جدید بچهها بود. از چند وقت قبل «وی» ایشان را به جای من گماشته بود، نمیدانم. از همین هم دلخور شدم. نیازی به این دورویی نبود. با صراحت به خودم میگفت که صلاح در این است مدیریت را واگذار کند. نه اینکه عملا کنارم بگذارند و نرفته با دیگری قرارداد ببندند. اخلاقی نبود. خودم که منتظر بودم کسی بیاید به جای من و موقت آنجا بودم. آن روز مدیر جدید با لحن خیلی بدی با من حرف زد. حسابی از برخوردش جا خوردم، همهاش از خودم میپرسم چرا؟ مگر چکار کرده بودم؟ ایشان که مرا نمیشناسند، چرا آن حرفها را به من زدند؟
فقط حاجی میخواست که بمانم. واقعا میخواست و از رفتنم ناراحت شد. هر چه «وی» صداقت کاری نداشت و بارها از دست ایشان ناراحت شده بودم، حاجی بزرگوار بود. شخصیتش کاملا شبیه پدرم بود. برای همین هم خیلی بهش ارادت داشتم و دارم.
دیروز حاجی بهم زنگ و گفت مدیر جدید رفته. همین دو ماه تابستان بروم مسجد و بالای سر دخترها باشم. کسی را هم به جای خودم بگذارم و چم و خم کار را بهش یاد بدهم برای بعد از تابستان که خودم نیستم. کلی خواهش و تمنا کرد. راستش ناراحت شدم که از من خواهش کرد. بزرگوارتر از این حرفهاست و من کسی نیستم که ایشان بخواهد از او خواهش کند. به خاطر همین تواضعش ابهت خاصی برایم دارد که نمیتوانم بهشان «نه» بگویم. گفت که نظر «وی» و کربلایی هم این بوده که برگردم.
یادم است همان روز که ناراحت شده بودم، به فاطمه گفتم: «مدیر جدید اصلا شبیه من نیست». فقط تلفنی با مدیر جدید حرف زده بودم. آن هم فقط پنج یا ده دقیقه. امروز فهمیدم قضاوتم درست بود. حاجی و دیگران هم متوجه تفاوت من و ایشان شدهاند. با تلفن حاجی و خبر رفتن مدیر جدید، دلم خنک شد. احساس سبکی کردم. دوست داشتم آن لحظه بودم و چهرهی «وی» را میدیدم. «ای خاک بر سرت، دخترهی بیظرفیت و خودپسند»، کلی از این لیچارها بار خودم کردم که چرا دلم خنک شده. به حاجی گفتم فکرهایم را میکنم و بهشان خبر میدهم.
#قسمت ۲
#مسجدنوشت
@roshanakbentesina
http://roshanakbentesina.kowsarblog.ir/970430-1