#خاطرهای_از_یک_شهید
انگار نه انگار از جبهه رسیده است. از در که وارد شد آستینها را زد بالا و نشست کنار تشت لباسها.
گفتم: « کار شما نیست.کار من است.»
خیلی جدی گفت: «یعنی می خواهی بگویی این قدر دست و پا چلفتیام؟»
گفتم: « نه بابا! می گویم این وظیفه من است»
زُل زد توی چشم هایم:
« خانم جان! اسیر که نیاورده ام توی خانه ام.
حالا بگذار این دو تکه رخت را هم ما بشوییم.»
کتاب طلایهداران نور
خاطره ای از #شهید حاج رضا شکری پور
#یادش_گرامی
کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
@razavi_aqr_ir