Gap messenger
Download

چند روز بعد، بنده و آقای احمد تقی‌زاده به اهواز و پادگان امام خمینی ( که در چند کیلومتری جاده اهواز اندیمشک بود و زمان جنگ مقر لشکر۳۳ المهدی، و بعد از جنگ به پادگان لشکر۷ ولی عصر خوزستان تبدیل شد) رفتیم و خبردار شدیم یوسف بعد از سه روز در اتاق عمل و حین جراحی برای خارج کردن ترکشی که به سر و به نزدیکی مغزش اصابت کرده بود به شهادت رسیده!

انگار یوسف نخواسته بود توفیق عزاداری برای امام علی علیه السلام، و حضور در جبهه را با گرفتار شدن به لذات زندگانی دنیوی از دست بدهد و خود را از حضور در جبهه و فیض شهادت محروم کند!.
البته من مطمئنم اگر یوسف به شهادت هم نرسیده بود و به شهر باز می‌گشت و ازدواج هم میکرد، هرگز دست از جبهه و راه امام خمینی و حمایت از ولایت برنمی‌داشت، چرا که اگر او اینچنین نبود هرگز توفیق شهادت پیدا نمی‌کرد.

*یاد شهدا و امام خمینی گرامی و راه شان پررهرو باد*

📤پاسخگویان:
*گروه۱۳ واتس آپ:*
https://chat.whatsapp.com/JwifJj5npKJ2NXmoqiOdsF
✅ *درصورت تکمیل بودن ظرفیت گروه واتس آپ، از لینک زیر عضو گروه جدید شوید:*👇
http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708
✅ *لطفا سوالات و شبهات خود را ابتدا از قسمت سرچ کانال تلگرامی یا وبلاگ ما، جستجو نمائید و در صورت عدم وجود پاسخ، سوال خود را از طریق لینک زیر به یکی از سایتهای پاسخگو ارسال فرمائید:* 👇
http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1167
پاسخگویان در بلاگفا:
http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1759
در ایتا:
https://eitaa.com/pasokhgooyan/2362
در تلگرام:
https://t.me/pasokhgoyan/12734
در گپ:
https://gap.im/pasokhgooyan/384
در سروش:
https://sapp.ir/pasokhgooyan

12 May 2020 | 10:34

چفیه هم روی پاهایم پهن کردم و سرهای یوسف و آقای نوروزی را روی زانوهایم گذاشتم و با حیدر زارع به سمت سنگرهای اورژانس به راه افتادیم.

در راه یوسف از حال نوروزعلی میپرسید و نوروزعلی هم از حال یوسف.
یوسف چشمانش را بسته بود و بسیار آرام بود. من گه‌گاهی صدایش می‌کردم و او آرام چشمش را باز می‌کرد و به من اطمینان میداد که هنوز زنده است.

بار آخر که صدایش کردم و چشمش را باز کرد به من گفت: "نادر چفیه دور گردنت را باز کن و روی صورتم بینداز، نمیخواهم دیگه دنیا را ببینم!"
من با شوخی بهش گفتم: "این بیچاره آقای نوروزی این همه خون ازش رفته چیزی نمی‌گوید تو الحمدلله که مشکلی نداری!!"

وقتی به سنگرهای اورژانس رسیدیم و بچه ها را به داخل سنگر اورژانس بردیم، پرستار اونجا یک قیچی به من داد و خودش هم یک قیچی برداشت و گفت پیراهن و شلوار بچه ها را قیچی کن که جای ترکشها مشخص باشند.

من تا قیچی را دم پاچه شلوار یوسف زدم دیدم یک ترکش به قوزک پایش خورده و از آن طرف پایش بیرون آمده بود!
قیچی را بالاتر بردم دیدم یک ترکش دیگر به ساق پا خورده و از آن طرف ساق پا بیرون آمده بود!

هرچه من قیچی را بالاتر میبردم و شلوار و پیراهن یوسف را شکاف میدادم میدیدم ترکشی از یکطرف وارد و از طرف دیگر خارج شده بود!
مچ و ساعد و بازو و خلاصه به انتهای آستین و شانه و کتف که رسیدم دیدم یک ترکش از یکطرف بازو وارد و از طرف دیگر خارج و به بدن یوسف وارد شده! تصور کردم که ترکش به قلبش رسیده! با ترس دکتر را صدا زدم و او گفت: "حال یوسف خوب است و چیزیش نیست و زنده می‌ماند اما نورزعلی بدجور بدنش پاره شده و کلیه اش ترکش خورده و خونریزی شدید دارد و احتمالا تا بیمارستان علی ابن ابیطالب که در ۵کیلومتری جاده آبادان اهواز است نخواهد رسید و شهید خواهد شد!"

من مشغول برهنه کردن و پاک کردن خونهای بدن یوسف بودم که متوجه جای ترکش بر پشت گوش و گردن یوسف شدم!. خونهای سر و پشت گردن را که پاک کردم دیدم ترکش، به داخل رفته اما از جایی بیرون نیامده بود! آن ترکش و ترکشی که به نزدیکی قلب یوسف فرو رفته بود تنها ترکشی بودند که از بدن یوسف خارج نشده بودند! وگرنه ۱۵ ترکش دیگر همه از یکطرف وارد و بدن را سوراخ و از طرف دیگر خارج شده بودند!

یوسف را هم مثل نوروزعلی کمی پانسمان و با آمبولانس به بیمارستان اعزام کردند.

12 May 2020 | 10:33

من که هنوز گیج و موج‌گرفتگی داشتم و وحشت کرده بودم، و جرات نزدیک شدن نداشتم، با وحشت به آقای نوروزی که به یوسف اشاره می‌کرد گفتم: "چکار کنم!!؟ بگو چکار کنم آقای نوروزی!!؟

نوروزی با اشاره دستش و با یامهدی یامهدی گفتنش به من فهماند که باید یوسف رو قبل از فرود آمدن خمپاره های بعدی به سنگر ببرم!
مجددا به بدن بی حال و بی حرکت دود گرفته یوسف نگاه انداختم دیدم دو چشم یوسف از زیر بغلش باز شده و دارد به من نگاه میکند و با صدایی بسیار ضعیف گفت: "نادر نترس! جلو بیا! من زنده‌ام نترس!"
تا سر یوسف را از زیر بغلش دیدم و صدایش را شنیدم و فهمیدم که سرش قطع نشده به جلو رفتم و گردنش که از پشت پر از خون بود و بنظر میرسید قطع شده باشد را صاف و به کمر خواباندم اما توان بغل کردن او را نداشتم!!
در همین حین دیدم حیدر زارع و احمد تقی‌زاده برای کمک، از سنگر بیرون آمده‌اند و شهید زارع زیر بغل یوسف را گرفت و من هم پاهای یوسف را بلند کردیم و به راهرو سنگر بردیم و فوری برگشتیم و من دستم را زیر کتف آقای نوروزی بردم و حیدر زارع هم پاهای نوروزی رو گرفت و بلندش کردیم.
آقای نوروزی ناله میزد و "آخ کتفم! آخ کتفم!" می‌گفت. من احساس کردم دستم انگار گرم شده!. وقتی آقای نوروزی را کنار یوسف قرار دادیم تازه متوجه شدم که علاوه بر اینکه پهلوی آقای نوروزی ترکش خورده، پشت کمر و کتفش هم ترکش خورده و دستم درون بدن او رفته بود و گرمی دستم و ناله ایشون بخاطر این بود!.

با بیسیم از اورژانس تقاضای آمبولانس کردیم اما بعلت شدت آتش خمپاره های دشمن، بخاطر کمبود آمبولانس در جبهه ها، و احتمال مورد اصابت قرار گرفتن آن، از اعزام آمبولانس معذور بودند.

در همین حین صدای خودرویی به گوش رسید که با سرعت در حال فرار از آتش دشمن بود! آقای کدخدایی با اسلحه کلاشینکف جلوی آن خودرو را گرفت و گفت ما مجروح داریم و باید آنها را به عقب ببرید!!
راننده آن خودروی ارتش که قبلا جلوش را گرفته بودیم اما بقول خودش چون در حال ماموریت بود حاضر به همکاری نشده بود، بیچاره که مسیرش را گم کرده بود و باز به تور ما خورده بود تا اسلحه از ضامن خارج شده و عصبانیت و حال و روز پریشان ما را دید گفت: "چشم!! اما من تازه ماشین را شسته‌ام و خونی و کثیف نشود که با من برخورد می‌کنند!".
بهش گفتیم باشد نترس ماشینت را کثیف نمی‌کنیم.
من یک پتو را پشت وانت پهن کردم و چهارزانو روی پتو نشستم و یک

12 May 2020 | 10:33

بدن ندارد و پشت گردنش غرق خون است!!

12 May 2020 | 10:33

درد آن را در ستون فقرات و کتف و پاهایم، و صدای صوت و موج انفجارش را در گوش و سرم احساس میکنم!
قابلمه و لیوان پلاستیکی درون آن که در دستم بود بر اثر ترکش خمپاره سوراخ شدند اما هیچ ترکشی به من اصابت نکرده بود و آب موجود در قابلمه و لیوان، باعث انحراف ترکش شده بود و از یک طرف دیگر لیوان و قابلمه خارج و مانع اصابت آن به بدن بنده شده بود! (البته اصل این قضیه این بود که بدن بنده شایسته خوردن آن ترکش نبود و ترکش من را لایق ندیده و مسیر خودش را تغییر داده بود.)

صدا و موج انفجار و دود و خاک همه ما را گیج کرده بود و اصلا نمیدانم چطور خود مان را به داخل سنگر پرتاب کردیم!
همه مان شُکه شده بودیم و من بلند بلند می‌خندیدم و بچه ها هم می‌خندیدند و فکر میکردن من دارم بهشان روحیه میدهم که نترسند!
در همین حین یکی از بچه ها گفت از بیرون صدای ناله میاید!!
من به همه بچه ها نگاه کردم، یوسف توی جمع ما و سنگر نبود!
یهویی حیدر زارع از بیرون به سنگر آمد و با ترس و دستپاچگی گفت: "یوسف! یوسف زخمی شده و روی زمین افتاده!!"
(حیدر زارع اهل شهرستان مرودشت شیراز بود و چند روز قبل از عملیات بیت المقدس۷ در شلمچه و کنار دریاچه ماهی به شهادت رسید)

من با عجله به سمت راهرو خروجی سنگر رفتم که بیرون بروم اما مصطفی کدخدایی که مسئول سنگر بود، دو دستش را جلو درب سنگر گرفت و گفت: "من مسئول جان شما هستم و نمی‌گذارم کسی بیرون برود!! الان عراقی ها باز هم خمپاره میزنند و هرکس بیرون باشد کشته خواهد شد!!"

من چون عصبی و کمی حالت موج گرفتگی داشتم و هنوز صوت انفجار، گوش و سرم را درد می‌آورد و حال عادی نداشتم، با عصبانیت یقه پیراهن آقا مصطفی را گرفتم و به داخل سنگر پرتاب کردم و از سنگر به بیرون پریدم.

وقتی بیرون رفتم با یک صحنه عجیب و ترسناک روبرو شدم!
همه زمین آنجا سیاه و سوخته شده بود! در بین سوختگی و سیاهی زمین، یک چیزی آن وسط افتاده بود و سیاه و دود زده شده بود!
در کنار پی.ام.پی، آقای نوروزی را دیدم که با یک دستش پهلویش را گرفته بود و روی زانو خمشده بود و خون ازش می‌ریخت، با یک دست دیگرش به آن شیئی که وسط آن زمین سوخته و سیاه افتاده بود اشاره میکرد و با ناله می‌گفت: "یا مهدی!! یا مهدی!!"

من خیلی ترسیده بودم و تازه متوجه شدم که آن شیء دود زده وسط آن زمین سوخته و سیاه شده، یوسف است!!
به آن سیاهی دقت کردم دیدم یوسف طوری به زمین افتاده که انگار سر به

12 May 2020 | 10:33

آتش صندلی‌های جیپ و با انداختن پیراهن خیسش بر روی گلوله خمپاره ها آنها را سرد میکند که منفجر نشوند!!(کاری بسیار خطرناک و غیر قابل قبول عقل یک انسان سالم غیر عاشق و دیونه‌ی خدا!)

با مشاهد این شهامت و شجاعت یوسف، من شرمنده شدم و به سمت ماشین و یوسف دویدم!
آقای نوروزی فریاد زد: "کجا میروی!!؟ نرو برگرد!! برگردید احمقها الان ماشین منفجر می‌شود!!"
بچه ها هم تا این صحنه را دیدند به طرف ما دویدند و آقای نوروزی هم همراه بچه ها به کمک آمدند و هرکس با خاک و آب و هرچه دم دستش بود آتش رو خاموش کردیم!.

ماشین سوخت و یوسف نتوانست به عقب برگردد و آقای نوروزی هم با بیسیم تقاضای موتورسکلت کرد که به مقر نونی برگردد و قرار شد یوسف پیش ما بماند و هروقت ماشین دیگری جور شد دنبال او بیاید.(نونی، به تعدادی از سنگرهای فرماندهی گفته می شد که نمایش و ترسیم نحوه قرار گرفتن آنها در کنار هم، بر روی کاغذ کالک نقشه، بشکل حرف نون فارسی"ن" دیده می شد و بخاطر همین به آن نونی میگفتند. سنگرهای نونی شکل.)

الان درست یادم نیست که آیا نوزدهم یا بیست‌و‌یکم و یا ۲۳ رمضان بود، که قبل از غروب آفتاب، آقای نوروزی پیش ما آمد. او و یوسف کنار یک نفربر پی.‌ام.‌پی عراقی که در عملیات کربلای۵ زده بودیمش و از کار افتاده بود نشسته و تکیه داده بودند و با هم صحبت می‌کردند.
من هم کنار بچه ها روی سکوی سیمانی که دم درب سنگر درست کرده بودیم و با جعبه های خالی مهمات که از خاک پرکرده و بصورت دیوار و ترکش‌گیر ساخته بودیم نشسته و مشغول حل کردن شکر در یک قابلمه آب با لیوان دسته‌دار پلاستیکی بودم که بیسیم به صدا در آمد و از ما تقاضای شلیک یک گلوله خمپاره کرد.
چون دستم گیر درست کردن شربت برای افطار بچه ها بود نمی‌توانستم خودم پای قبضه خمپاره‌انداز بروم، با همان حالت قابلمه به دست بلندشدم و کنار دیواره ترکش‌گیر ایستادم و به یوسف گفتم: "دارم شربت درست میکنم، میتوانی یک گلوله خمپاره در قبضه خمپاره‌انداز بندازی تا بعد من بیایم و خمپاره های بعدی را شلیک کنم؟"
یوسف از جایش بلند شد و هنوز چند قدمی بیشتر راه نرفته بود که یهویی صدای سوت خمپاره عراقی ها بگوش رسید و بدون فاصله و فرصت اینکه پناه بگیریم، بین من و یوسف و نوروزی به زمین خورد و منفجر شد!!

موج انفجار آنچنان من رو پرتاب و به دیواره ترکش‌گیر کوبید که تا همین الان که دارم این خاطره را مینویسم

12 May 2020 | 10:33

روی گلوله ها و ماشین آب می‌پاشد و سعی در خاموش کردن

12 May 2020 | 10:32

ها با امام آشنا شده بودیم اما یادمه سال ۱۳۵۷ چند ماه قبل از پیروزی انقلاب که شهید علی شوشتری کلیشه عکس امام را که مخفیانه به دیوارهای کوچه و پس‌کوچه‌های شهر میزدیم را نشانم داد یه حس عجیب و علاقه شدیدی به امام در دلم پیدا شده بود.
شاید یوسف درست میگفت و من فقط در همین حد امام را شناخته و ارادت پیدا کرده بودم.

با لبخند به یوسف گفتم: "خب پس می‌گویی چکار باید کنیم!! یعنی باید فاتحه انقلاب رو توی این کشور بخوانیم و همه چیز رو بعد از اما تمام شده بدانیم و دست بکشیم!!؟"

او با خنده گفت: "نه!، باید فاتحه خودمان را بخوانیم و فکر شهادت باشیم و لیاقت کسب کنیم!."

من از حرفهای یوسف بیشتر به دلم دلهره وارد می‌شد و نگرانتر شدم!. حالات و حرفهای یوسف برام عجیب و غریب بود و میدانستم او دیگر یک فرد عادی نیست! اما مطمئن بودم او اگر ازدواج هم کند باز میتواند مثل حاج خلیل و خیلی از شهدای دیگر قید زن و بچه را بزند و به جبهه بیاید.

خلاصه صبح روز ۱۸ رمضان فرارسید و قرار بود آقای نوروزعلی نوروزی که فرمانده ما بود با ماشین جیپ از مقر فرماندهی به سنگر ما بیاید و یوسف، که هم‌روستایی و رفیقش بود، را از دوئیجی عراق به ایران و اهواز ببرد و تسویه حساب کند و برای عروسی عید فطر آماده بشود.

وقتی ماشین جیپ آمد، یوسف ساکش را نبسته و آماده نشده بود! آقای نوروزی به ما گفت: "تا یوسف آماده میشود شما بیایید تعدادی از این گلوله های خمپاره ۱۲۰ ایرانی را از گلوله های آمریکایی جدا و بار جیپ کنید و به اون طرف خاکریز و توی زاغه مهمات خمپاره ۱۲۰ ایرانی بگذارید.
یوسف قبول نکرد و گفت من هم همراه بچه ها خمپاره بار میزنم و بعد میروم آماده می‌شوم!.

در حین بار زدن خمپاره ها، یهویی بر اثر برخورد دو خمپاره، جرقه‌ای ایجاد شد و از سوختن باروت کیسه خرج خمپاره‌ها یک آتش مهیبی گُر گرفت!
همه ما تا این صحنه و حجم زیاد آتش را دیدیم از ترس منفجر شدن خمپاره ها به نزدیکترین خاکریز پناه بردیم!
آقای نوروزی گفت: "این خاکریز ضعیف است و فقط میتواند جلو ترکش را بگیرد! باید قبل از انفجار خمپاره ها، همه بدویم و به خاکریز بعدی که هم محکمتر و هم دورتر است پناه بگیریم!

من به بچه ها که نگاه انداختم یوسف را ندیدم! از بالای خاکریز نگاه کردم دیدم یوسف پیراهنش را در آورده و با یک دله حلبی روغن ۱۷کیلویی مشغول آب پرکردن از گودال فاضلاب کنار منبع آب سنگر مان است و

12 May 2020 | 10:32

تصویر امام خمینی را که اول انقلاب شایعه شده بود که عکس امام در ماه است، را با آن لبخند محبتش در ماه جلو چشمم بود و بهش می‌نگریستم).

به یوسف گفتم: "یعنی میگویی بعد از امام همه چیز تمام خواهد شد؟!" (آن زمان چون امام خمینی فرموده بودند: "اگر این جنگ ۲۰سال هم طول بکشد ما ایستاده‌ایم"، فکر می‌کردیم جنگ حتما ۲۰سال طول خواهد کشید).
یوسف گفتم: "نمیدانم جنگ کی تمام می‌شود و آیا آن روز امام هست یا نه!!، اما من آرزو می‌کنم قبل از تمام شدن جنگ، دیگر زنده نباشم! چون زندگی دور از جبهه و بدون امام برایم خیلی تلخ و سخت است!!."

یوسف می‌گفت: "یروزی جنگ تمام خواهد شد و همین کسانی که امروز اینقدر به دروغ قربان و صدقه مان می‌روند! ما را بازخواست خواهند کرد که چرا شما به جبهه رفتید و جنگیدید؟؟!!"

من آن موقع زیاد اهل سیاست نبودم و فقط گه‌گاهی اخبار و مطالب را از روزنامه و رادیو گوش میدادم.
به یوسف گفتم: "منظورت همین‌هاست که می‌گویند چرا خرمشهر را که آزاد کردیم آتش‌بس صدام حسین را قبول نکردیم و امام گفت جنگ را ادامه بدیم؟"

یوسف گفت: "الان که هنوز جنگ هست اینها دارند اینطور به ما میگویند! وقتی جنگ تمام بشوهد و خدای ناکرده امام خمینی هم آن زمان نباشد! همینها ما را محاکمه و زندانی مان خواهند کرد!!. نادر تو نمیدانی چه کسانی بدتر از همین سازمان منافقین که الان روبروی مان هستند و در کنار صدام حسین دارند با ما می‌جنگند در ایران وجود دارد که به خون ما تشنه‌اند و حاضرند ما را لب جوی بخوابانند و بیخ تا بیخ گلوی ما را ببرند و سر مان را از تن جدا کنند!!"

من با لبخند به یوسف گفتم: "اگر خدای ناکرده امام نباشد! حضرت آیت‌الله منتظری که هستند و او رهبر خواهد شد و ما مشکلی نخواهیم داشت! (ما آن زمان از وضعیت سیاسی حسنعلی‌منتظری و مخالفت‌های او با حضرت امام خمینی رضوان‌الله‌علیه خبر نداشتیم و روزنامه هایی را که شاید باعث اختلاف بین رزمندگان می‌شدند، به خط مقدم جبهه ارسال نمی‌کردند).

یوسف با یک لبخند تلخ گفت: "پس تو واقعا هنوز امام را نشناختی که فکر میکنی کس دیگری میتواند جای خالی امام را پرکند!!." (نمی‌دانم آیا آن روز یوسف بخاطر عشقی که به امام خمینی داشت این حرف را زد یا او واقعا از قضایای منتظری خبر داشت و او را بهتر می‌شناخت).

ما اصلا حضرت امام را از نزدیک ندیده بودیم و فقط در حد تلویزیون و روزنامه و کتاب و سخنرانی

12 May 2020 | 10:32

لبم بود و چون چهاردهم ماه بود قرص ماه کامل و

12 May 2020 | 10:32

و باید خودم را جمع و جور میکردم و دیگر شوخی و خنده را کنار میگذاشتم!.

حرف‌های یوسف، حرکات یوسف، نماز یوسف، راه رفتن یوسف، مهربانی یوسف... همه و همه تغییر پیدا کرده بود و حتی برای عراقی‌ها و جنازه ها شان دلسوزی میکرد.
آری! یک تحول عجیبی در یوسف ایجاد شده بود که خودبخود محیط اطراف و جو سنگر و روحیات همسنگران را تحت شعاع خود قرار داده بود!

دلهره و نگرانی عجیبی به دل من نشسته بود و با یوسف در مورد این دلنگرانی صحبت کردم.
ساعت‌ها با هم نشستیم و در مورد جنگ و جبهه و شهادت و امام خمینی و بعد از جنگ و اینجور چیزها صحبت کردیم.

او از من در مورد علاقه ام به شهادت پرسید.
به او گفتم: "من دوست دارم پیروزی و بعد از جنگ را ببینم."
خوابی که قبلا در مورد خودم و امام خمینی دیده بودم را برایش تعریف کردم و بهش گفتم: "من مطمئنم شهید نمی‌شوم و زنده می‌مانم."
او وقتی خواب من را شنید گفت: "آره درست میگویی! تو نه تنها شهید نمی‌شوی بلکه حتی فوت امام را هم خواهی دید! شاید بشود زندگی بدون جبهه را تحمل کرد! اما بدون امام خمینی چطور میشود زنده ماند؟؟!!"
(من شبی خواب دیده بودم تعدادی نطامی که لباس سربازان آمریکایی و اسراییلی به تن داشتند، چندین نفر را به اسارت گرفته و به دست و پاهایشان غل و زنجیر کشیده و در آفتاب گرم و سوزان با شلاق و اسلحه از آنها بیگاری می‌کشند!
من با تندی و فریاد به آن نظامیان اعتراض کردم!. فرمانده آن نظامیان خیلی از من عصبانی شد و با دشتش به نقطه ای اشاره کرد و با عصبانیت فریاد زد: "همه اش تقصیر آن پیر مرد است که اینها زبانشان برای ما دراز شده و اعتراض و فریاد سر ما می‌کشند!!". من به آن نقطه که نگاه کردم دیدم حضرت امام بر همان صندلی که همیشه در جماران بر ان نشسته بود و سخنرانی میکرد، در یک سایه دلنشین و نسیم خنک راحت و آرام نشسته اند!. با تعجب از خودم پرسیدم چطور امام این صحنه ظلم را میبیند و چیزی نمی‌گوید رو آرام نشسته است!!؟.
در همین حین آن فرمانده آمریکایی یا اسرائیلی دستور شلیک به سمت من را داد!. من بلافاصله به سمت امام دویدم و قبل از اینکه به امام برسم تیر به پهلویم اصابت کرد و خودم را روی پاها زانوهای امام انداختم و با حسرت به امام نگاه میکردم و میگفتم من شهیدم؟!! امام من شهیدم؟!!. امام با لبخندی بر لب فرمودند امیدوار باش! امیدوار باش!.
وقتی از خواب بیدار شدم و چشمانم را باز کردم هنوز لبخند بر

12 May 2020 | 10:32

می‌کرد و از پای فردوس خون میریخت!😅😬).

خلاصه وقتی با چشم خودم دیدم که ترکش چطور به صورت یوسف خاک پاشید!، به یوسف گفتم: "یوسف بخدا قسم عراقی‌ها دیدن مان!! جان من بیا از خاکریز پایین برویم!"
همینطور که روی خاکریز دراز کشیده بودیم غلت زدیم و خودمان را به پائین خاکریز غلت دادیم.
وقتی پایین خاکریز رسیدیم یک خمپاره دقیقا به همان جایی که یوسف دراز کشیده بود اصابت کرد!
یوسف یک نگاهی تاسفبار به من انداخت و با حسرت به من گفت: "چرا نگذاشتی!!؟ چرا؟؟!!"
با خنده بهش گفتم: "دیونه‌ی خدا!(به شوخی بجای "بنده‌ی خدا" به همدیگر می‌گفتیم "دیوانه‌ی خدا") اگر آنجا بودیم که الان سوراخ سوراخ مان کرده بودند!!"

یروز به یوسف گفتم: "چرا اینقدر عوض شدی و توی خودت رفتی و یطوری شدی و دیگه مثل قبل نیستی؟!!"
یوسف سفره دلش را باز کرد و از خودش و خانواده و اصرار مادرش برای ازدواج و خواستگاری رفتنش گفت.
او به اصرار مادرش تصمیم به ازدواج گرفته و قرار بود عیدفطر ازدواج کند، اما یوسف از خانواده اجازه خواسته بود بگذارند یکبار دیگر به جبهه بیاید و عیدفطر به روستا برگردد و عروسی بگیرند.
یوسف ناراحت بود و می‌گفت: "مجرد بودن و به جبهه آمدن راحت است، اما متاهل و زن و بچه داشته باشی و به جبهه بیایی هنر است!، می‌ترسم من این هنر را نداشته باشم و گیر زن و بچه بشوم و جنگ و جبهه را فراموش کنم!"

راستش را بخواهید آن زمان چون خودم سن و سال زیادی نداشتم و مجرد بودم خیلی حرفهای یوسف برایم معنی و مفهومی نداشت.
چون مدت زیادی از شهادت حاج خلیل مطهرنیا نگذشته بود(شهید خلیل مطهرنیا فرمانده اطلاعات عملیات لشکر۳۳ المهدی و متاهل و دارای فرزند و از عرب‌زبانان جهرم بود)، با خنده به یوسف گفتم: "خب تو هم مثل حاج خلیل زن و بچه را ول میکنی و به جبهه می‌آیی دیگه! این که ناراحتی ندارد!"

یوسف گفت: "حاج خلیل به آن درجه‌ای از خلوص که باید داشته باشد تا به شهادت برسد رسیده بود اما منِ بیچاره کجا و حاج خلیل و شهادت کجا!!؟"

با شنیدن این حرفها دیگر نمیتوانستم بخندم و با یوسف شوخی کنم! دیگر احساس کردم من در حد یوسف نیستم و نباید باهاش شوخی کنم و به حرف‌ها و افکارش بخندم! او علاوه بر اینکه چند سال از من بزرگتر بود حالا به جایی رسیده بود که دیگر من نمیتوانستم خودم را با او هم‌سطح بدانم و باهاش راحت شوخی کنم!

خودبخود و ناخواسته خودم را در مقابل یوسف کوچک میدیدم

12 May 2020 | 10:32

را گرفته بودم و فردوس دورم تاب میخورد و سگه هم هی گازش میگرفت و شلوارش را ریش ریش

12 May 2020 | 09:56

باشند آره می‌خوانم، چرا که نه!!"
یکی از بچه ها با شوخی و خنده به او گفت: "یوسف، تا ۱۹رمضان خیلی مانده! فعلا برای‌مان معین اصفهانی بخوان وقتی رفتی خودمان مصیبت امام علی را می‌خوانیم و بیادت سینه‌زنی می‌کنیم!!"

یوسف خندید و گفت: "میترسم وقتی من رفتم شما گوگوش و هایده و مهستی بخوانید!!"
همه خندیدیم و کلی شوخی کردیم.
اونی که یوسف باهاش شوخی کرد، صدای قشنگی داشت اما بیشتر ترانه‌های معین اصفهانی رو می‌خواند و یوسف هم بهش تذکر و نصیحت می‌کرد.

از آن شب تا روز ۱۸رمضان من و یوسف دائم با هم و کنار هم بودیم و بیشتر با هم خلوت و صحبت و گشت و نگهبانی و کمین و پای قبضه خمپاره و روی خاکریز و توی کانال و اینطرف و اونطرف میرفتیم. یه دوستی خیلی زیاد و بسیار صمیمی بین من و او پیش آمده بود. البته او تمایل زیادی به تنهایی داشت و گه‌گاهی که میدیدم توی خودش فرو رفته من هم کمی ازش دور میشدم که خلوتش را برهم نزنم.

نزدیک غروب که می‌شد با هم روی خاکریز می‌رفتیم و می‌نشستیم و به غروب و خط عراقی‌ها نگاه می‌کردیم (عصرها و دم غروب، دید، بیشتر با ما بود و عراقی‌ها کمتر میتوانستند روی ما دید داشته باشند). بچه‌ها خیلی به‌مون تذکر میدادند که روی خاکریز نروید و خطرناک است و عراقیها به‌تون تیر و خمپاره میزنند!.
اما چون یوسف عشقش کشیده بود روی خاکریز و توی کانال و جاهای خطرناک برود، من هم، با اینکه واقعا ترس داشت و خودمم می‌ترسیدم، پایه‌اش شده بودم.
در آن چند روز چندین بار تیر و ترکش و خمپاره و گلوله کنار مان خورده بود و حتی یکبار که عراقی ها ما را روی خاکریز دیده بودند با خمباره و ضدهوایی چهارلول به سمت مان شلیک کردند و همینطور که روی زمین خزیده و درازکش شده بودیم که تیر و ترکش بهمون نخورد!، و یکطرف صورت مان روی خاک بود و به همدیگر نگاه میکردیم و می‌خندیدیم، یک ترکش خمپاره تقریبا ۲۰سانتی متری صورت یوسف به زمین خورد و خاک روی صورت یوسف پاشید و صورت یوسف کلی خنده‌دار شد و هر دو مان خندیدیم.
راستش رو بخواید من خیلی ترسیده بودم و خنده‌ام از روی ترس و شُکه شدنم بود! من هروقت شُکه و یا عصبانی میشدم خنده‌ام میگرفت (هنوز همانطور هستم. یادمه وقتی پلنگ ، به آقای فرودس حبیب نژاد حمله کرد و سگه و فردوس دور من میچرخیدند و فردوس فریاد می‌زد و کمک کمک میگفتم، من شُکه شده بودم و از خنده شکمم

12 May 2020 | 09:56

با سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات و نماز و روزه‌های شما بزرگواران.

وقتی ماه رمضان و مخصوصا سالروز ایام ضربت و شهادت حضرت امام علی علیه السلام فرا میرسد، یاد و چهره شهید یوسف عبدلی از جلو چشمم کنار نمیرود و انگار همین دیروز بود!

خاطره شهید یوسف عبدلی را یکبار در مراسم هفته دفاع مقدس در سالن اجتماعات اداره کل گمرک بندر امام خمینی تعریف کردم. یکبار هم چون موضوع تحقیق یکی از دانشجویان، "فرهنگ شهادت" بود، برای آن دانشجو بطور خیلی مختصر و خلاصه نوشته بودم و بعد هم که از طرف دفتر فرهنگ دفاع مقدس استان خوزستان تماس گرفتند و از بنده خواستند که خاطرات را بازنشر کنم، متاسفانه توفیق حاصل نشد و الان که سی و یک سال از آن روزها گذشته و در آستانه سالگرد مجروحیت و شهادت آن شهید قرار داریم با خود گفتم این خاطره را تقدیم شما عزیزان نمایم. پیشاپیش بابت تکراری و طولانی بودن این خاطره عذرخواهی میکنم🌹

یوسف عبدلی اهل روستای باباعرب جهرم بود(البته ما او را یوسف عبدی صدا میکردیم). او مداح خوش‌صدا و خوش سلیقه‌ای بود و نوحه‌های زیبایی انتخاب میکرد و با صدای دلنشین خودش همه رو جذب می‌نمود.

دقیق یادم نیست که چندم ماه مبارک رمضان بود که بعد از افطار و شام و کمی استراحت، قرآن‌ها رو باز کردیم و مشغول خواندن سوره واقعه شدیم(زمان جنگ همه بچه ها هر شب سوره واقعه رو می‌خواندند و معتقد بودند سوره واقعه شایستگی و لیاقت شهادت می‌آورد). آن شب بعد از فرستادن صلوات پایانی ختم قرآن، یوسف شروع به ذکر مصیبت و مداحی در مورد ضربت خوردن و شهادت حضرت امام علی علیه السلام کرد!.
با خودم گفتم امشب که شب نوزدهم و ایام شهادت امام علی نیست!، پس چرا یوسف مداحی شب نوزده رمضان را می‌خواند!!؟(یوسف مقید بود که متن نوحه و مداحی، باید با مناسبت روز همخوانی داشته باشد).

وقتی سینه‌زنی تمام شد و مشغول چای خوردن شدیم چون من و یوسف کنار هم نشسته بودیم ازش پرسیدم: "یوسف چی شد که امشب دلت هوای مداحی و سینه زنی کرد؟!! اصلا چرا نوحه شب نوزدهم و شهادت امام علی را خواندی؟!!"
یوسف گفت: "ماموریت من ۱۸رمضان تمام می‌شود و دلم نیامد از این شبهایی که پیش شما هستم استفاده نکنم و ذکر مصیبت امام علی را نخوانم!!"
با شوخی و خنده به او گفتم: "نکند می‌خواهی تا ۱۸رمضان هر شب برای‌مان مراسم سینه‌زنی برگزار کنی!!؟؟"
یوسف خندید و گفت: "اگر بچه ها طالب

12 May 2020 | 09:56
9 May 2020 | 10:33

گفت هر جا زخم ببینم، آن قدر بخراشم که خون جاری شود.

از نگاه اینان، دائما باید حاشیه ساخت و آن را فربه کرد تا مردم نپرسند سرنوشت وعده های اشرافیت مفسد و غربگرا چه شد؟ چرا آن وعده های عوام فریبانه، معاش مردم را در تنگنا قرار داد؛ عزت و آخرت مردم را هدف گرفت اما دنیای شان را هم آباد نکرد؟

🔵دو پاسخ سیاوش آقاجانی:

۱_همان اصلاح‌طلبان که حتی برای خدا، پیامبر و ائمه تقدس قائل نشدند، اعتراض به ایشان را تجویز کردند، قیام عاشورا را جنگ قبیله‌ای خواندند، وحی را بشری دانستند، خاتمیت را زیر سوال بردند و دین را برای حکومت ناکارآمد دانستند برای قمار خیالی یک مست با امام غیرتی شدند، لابد نه از روی نفاق!!

۲_کاش اصلاح‌طلبان واقعا کمی غیرت دینی داشتند که اگر داشتند همینطور که الان برای داستان قمار خیالی یک مست با امام غیرتی شده‌اند، آن همه توهینهای سران و رسانه‌هایشان به اسلام، پیامبر، وحی، قرآن، ائمه و مراجع را فقط تماشا نمیکردند!

🔵پاسخ محمد صادق سلطانزاده بشرویه:
توضیحات محمود کریمی در واکنش به حکایتی که مطرح کرد و در فضای مجازی با انتقاد های تند مواجه شد:
🔹بعضی ها خودشان را به متوجه نشدن میزنند؛ قرآن هم بخوانیم عده‌ای باز هم ایراد می‌گیرند!.

🔻گرچه توضیحات و توجیه های جناب کریمی بتواند مقداری روشنگرانه باشد لیکن همه وعاظ، جامعه مداح و خصوصا مداحانی در این سطح نبایست هر حکایتی را در جلسات و محافل عمومی تکرار کنند. وقتی که جماعت زیادی یک برداشت ناصواب از یک روضه داشته باشند میبایست در نوع بیان و محتوا تجدیدنظر کرد.
همه منتقدین معاند نیستند؛ البته اگر یک خطا هم موجب بی انصافی و ندیدن یک عمر نوکری این بلبل خوش نوای حسینی شود مشخص است که هدف تخریب یک تفکر است نه انتقاد از یک شخص!!؛ دقت شود.

📤پاسخگویان:
*گروه۱۲ واتس آپ:*
https://chat.whatsapp.com/CIBRHG998ik6RjZ9g5lWn7
✅ *درصورت تکمیل بودن ظرفیت گروه واتس آپ، از لینک زیر عضو گروه جدید شوید:*👇
http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708
✅ *لطفا سوالات و شبهات خود را ابتدا از قسمت سرچ کانال تلگرامی یا وبلاگ ما، جستجو نمائید و در صورت عدم وجود پاسخ، سوال خود را از طریق لینک زیر به یکی از سایتهای پاسخگو ارسال فرمائید:* 👇
http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1167
پاسخگویان در بلاگفا:
http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1758
در ایتا:
https://eitaa.com/pasokhgooyan/2358
در تلگرام:
https://t.me/pasokhgoyan

9 May 2020 | 10:33

رعایت می کند و دومی چنین مرزهایی را قبول ندارد.

منتقد مصلح، آن قدر منصف است که در کنار دیدن و گفتن یک عیب محتمل، ده ها حسن و خیر و خدمت این مداح اهل بیت (ع) را هم ببیند و بگوید. واقعیت این است که حاج محمود کریمی و نظایر او، اسباب ارتباط جوانان بسیاری با اهل بیت علیهم السلام یا تقویت این پیوند شده اند.

حاج محمود کریمی، ضمن پایبندی به اصول مداحی که از اساتید آموخته، به واسطه نوآوری در سبک های مداحی - و با زبان هنر، سوز و گداز، و شادی و شعف مومنانه- توانست خیلی ها را در تیراژ چند میلیونی، به آستان اولیای دین بکشاند.

او و هم طیفانش -به ویژه پیش کسوت ارجمند حاج منصور ارضی- همچنین، مداحی را به حقیقت آن که دفاع از حق و معارضه با باطل است، نزدیک تر کردند. تبلور این مجاهدت، ایستادن پای انقلاب اسلامی و امام (ره) و شهدا و مدافعان حرم است. پای این منبرها، خدمتگزاران و شهدای والا مقام بسیاری که پرورش یافت.

چنین هنر متعهدی همچنان که جاذبه های نیرومندی دارد، دافعه و کینه دشمنان اسلام و انقلاب را هم بر می انگیزد. چنان که منافقین جدید همسو با ضد انقلاب و نفاق قدیمی، از دو دهه قبل نسبت به اثرگذاری اجتماعی مساجد و هیئت های مذهبی در جذب مردم و جوانان به اردوگاه انقلاب ابراز نگرانی کردند.

حاج محمود کریمی را می شود نقد کرد و مورد پرسش و انتقاد قرار داد. او خط قرمز نقد نیست. بلکه آنجا لازم باشد، باید برادرانه و مشفقانه، ایراد محتمل را متذکر شد. اما فرق است میان "نقد مصلحانه و منصفانه" با "عقده گشایی و تخریب".

جماعتی این روزها علیه محمود کریمی - و حاج منصور ارضی- عقده گشایی کردند که در دوره حاکمیت بر دولت و مجلس مدعی اصلاحات، می خواستند تظاهرات علیه خداوند راه بیندازند؛

به پیامبر اعظم (ص) و اهل بیت (ع) در نشریات و سخنرانی ها  تهمت های ناروا زدند و در کف خیابان، به معارضه با قرآن و احکام اسلامی پرداختند. برخی از آنها تا مرز هتاکی به ساحت سید الشهدا (ع) در عاشورای سال 88 پیش رفتند.

آنها بر خلاف منتقدان مصلحی که  حکایت اخیر در مناجات خوانی حاج محمود کریمی را نپسندیدند، اتفاقا شادمان هم شدند که سوژه گیر آورده اند بلکه خود به مسئله کردن ماجرا دامن زدند. مشکل آنها با کریمی نه گفتن این حکایت، بلکه آن رونق بخشیدن به مجالس اهل بیت و پرورش سرباز دین است.

حکایت اینها، همان مگسی جویای زخم است. بلکه عمروعاص است که

9 May 2020 | 10:33

یک معیار روشن برای قضاوت درباره اعتراض اخیر  وجود دارد:نقد برای اصلاح؟ یا تخطئه برای تخریب؟ اولی مرزهای اخلاق و انصاف را

9 May 2020 | 10:24

ثالثا به بیان خود این مداح مشهور آنچه نقل شده «حکایت» بوده نه «روایت مذهبی».

حتی با اندکی مسامحه می توان گفت که موضوع واقعیت داشتن یا نداشتن در حکایت هایی که به «مثل» پهلو می زنند و در آن هدف اصلی، القای یک امر معنوی و اخلاقی است و در بیان آن نیز ذوق عرفانی به کار رفته اساسا چندان مسموع نیست و تا جایی که آن هدف اصلی ضربه نخورد و البته از حدود اخلاقی و شرعی نیز تجاوز نکند بی اشکال به نظر می رسد.
 
 مثال مشهور این امر داستان های عرفانی عطار در تذکره الاولیاست که شامل داستان هایی خارق عادت درباره عرفاست که اگر بخواهیم موضوع سندیت داشتن و حقیقت داشتن آن حکایت‌ها را با جدیتی که یک واقعه تاریخی را جستجو می کنیم دنبال کنیم نه تنها لطف و هدف اصلی آن حکایت ها را نادیده گرفته ایم بلکه چاره ای نداریم جز اینکه همگی آن ها غیر واقعی یا حتی دروغ و زاییده تخیلات عطار بدانیم.  

✅ پاسخ‌ها و واکنشهای فعالان فرهنگی، و نیز پاسخ این مداح اهل بیت درباره این موضوع را در ادامه مشاهده می‌کنید:

🔵پاسخ حاج محمود کریمی:

واکنش‌ها و حساسیت‌های ایجادشده در فضای مجازی باعث شد تا حاج محمود کریمی در ابتدای برنامه مناجات خود در سحرگاه شنبه ۱۳اردیبهشت ماه، در صحبت‌هایی به تشریح موضوع بپردازد.

کریمی در ابتدای مناجات‌خوانی گفت: موضوعی مطرح شد و برای برخی از دوستان که کامل متوجه آن شدند و بهره‌اش را هم بردند. برخی دیگر از دوستان هم شاید به‌درستی متوجه مطلب نشدند و من از آنها عذرخواهی می‌کنم چرا که شاید من مطلب را خوب جا نینداخته‌ام. البته عده‌ای هم هستند که خودشان را به متوجه نشدن می‌زنند.
(کلیپ را از لینک کانالهای پاسخگویان، در انتهای این پست ببینید👇)

🔵 پاسخ محمد ایمانی تحلیلگر مسائل سیاسی و فعال رسانه‌ای:

"محمود کریمی"، مقدس نیست. می شود او را نقد کرد و مورد پرسش و انتقاد قرار داد. او خط قرمز نقد نیست.

درباره حکایتی که او اخیرا حین مناجات خوانی در سیما بازگو کرده، دو دیدگاه مطرح شده؛ عده ای می گویند عیبی ندارد  و چنان حکایتی محتمل است. عده ای دیگر معتقدند بیان چنین حکایتی دور از شان اهل بیت علیهم السلام است.

طبعا در بیان این قبیل حکایت ها به ویژه در تریبون های عمومی و فراگیر، باید دقت و مراقبت بیشتری انجام شود و درست آن است که از بیان نکات غیر دقیق که موجب شبهه و شائبه باشد، پرهیز شود.

اما

9 May 2020 | 10:24