قبل از هر چیزی باید به مواد تشکیل دهندهی آن پی میبردم. از فرصت استفاده کردم و بساطم را داخل آشپزخانه به دور از چشم همسرم پهن کردم و شروع کردم با انگشتانم تنها کپسول زبان باقیمانده را با دقت پاک کنم. پوسته کپسول سفت بود. با احتیاط آن را شستم. شبیه بلور براق بود. آرام آرام مواد داخل گپسول بلورین نمایان شد:
یک پودر سفید رنگ و یک چیز رنگین در بین آن. با دقت هر چه تمام، پوسته کپسول را شکستم. با ترس و لرز پودر سفید رنگ را چشیدم، بلورهای شکر بود. ولی یک چیز طلایی با طول کمتر از یک سانتیمتر، لابه لای آن خود نمایی میکرد. اصلا باورم نمیشد که کپسول زبان از یک چیز به این کوچکی و مهمی تشکیل شده باشد. با خودم گفتم:
"این دیگه چیه؟ چقدر هم درخشانه!"
به سمت بلورهای شکر با آرامی چندین بار دمیدم تا چیزی که داخل خودش پنهان کرده بود نمایان کند.
شاید باور نکنید! ولی یک کلمه طلایی با خطی زیبا از زیر پودر شکر پدیدار شد. تنها یک کلمه! بله یک کلمه!
تنها ماده تشکیل دهنده کپسول زبان همین تک کلمه بود.
به نظر شما اون کلمه چی بود؟
"واژهنامه؟"
"فیلم؟"
"داستان؟"
نه هیچ کدام اینها نبود.
کلمهی رمزی که در بین آن پودر شیرین جا خوش کرده بود چیزی نبود جز............حب!!!!!!!
بله..........عشق!!!!
امکان نداره با ترس، هراس، نفرت، سوء ظن
و نگاه بد، زبانی را یاد گرفت، قبل از
هر چیزی باید عاشق و دلبسته شد.
و این بود سر آن کپسول جادویی زبان!
سعید اسحاقی یزدآبادی
دانشگاه تربیت مدرس تهران
زمستان 1398