من با استعداد بودم . یعنی هستم . بعضی وقت ها به دست هایم نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم . یا یک چیز دیگر . ولی دست هایم چه کار کردهاند ؟ یک جایم را خاراندهاند ، چک نوشتهاند ، بند کفش بستهاند ، سیفون کشیدهاند و غیره . دست هایم را حرام کردهام . همینطور ذهنم را !
عه؟حذف کن..
تنها دلیلی که اینجا رو حذف نمیکنم؟ حدیث و آرمان و یاسی
دیگران بیرونِ مرا میبینند و چه بسا به تصوری که از من دارند ، غبطه میخورند . اما درون من . . . درون مرا هیچکس نمیتواند ببیند ؛ حتی نزدیک ترین کسان من . تازه چه میتوانند بکنند ؟ در نهایت احساس همدردی !
میدونم ، این تو بودی که همیشه نجاتم میدادی . اما حالا که فهمیدم . . . تو کجایی ، داروی؟
کسی که جرات ندارد خار را در آغوش بگیرد ، هرگز نباید هوس گل رز کند .
اخرشم خودت همه کار برای اینجا میکنی و من بدردت نمیخورم..
یه گوشه از این قبرستون قلبم ، یه جسد داره از زیبایی چشمات حرف میزنه . . .
ما تمامش میکنیم -
لیلی ، آدم بد وجود نداره . همهی ما آدمهایی هستیم که گاهی کارهای بد انجام میدیم .
تقدیم به همه ی infp های عزیز
pov:تو از جمع میترسی
لرزش دست:
حال دو کلمه که هیچگاه نباید کنار هم قرار بگیرند ، همراه با یکدیگر در ذهن او تلقی میشدند . عشق و مرگ .
من تمام مدت با او سخن میگفتم . شاید او جانی در بدن نداشت ، اما یقین دارم تمام حرف هایم را با ذوق و شوق گوش میکرد . او تنها هم صحبتِ مفید من بود . من تمام زمانم را صرف سخن گفتن با تجمعی از سلول های کوچک و بی جانی میکردم که رنگ سفید بر تنشان زده شده بود . دیوار اتاق عزیز من ، هم صحبت دوست داشتنی ؛