آی مادمازل...کمی نگاهم کن.منم مخبط...اختیار از کف داده!
حقیقت تلخ است مادمازل میدانم، نُه سال پیش مخبط را محبوبش نخواست.در غم و گیجیِ افکارش احساساتش شد دستمال کاغذی.گاهی هم دستمال توالت میشد.روزی هم دستمال خونی ای شد زیرِ بستر عشق بازی همسرش با فکر و یادِ معشوقه اش! در بدمستیهایم میان سکسکهها و غوطه ور شدن در غم یاده تو میافتم که گفتی لب به اون آلات گناه نزن؛ من هر شب دور از چشم های نجیبِ شیرین بانو از توی زیر زمین شیشه ها را در حیاط پشت همان درخت های یاس توی حلقم خالی میکنم. من مردم طاقت حاشا ندارم،میخواهمت.