لبخند میزدم...با او در یک مکان بودم و دیدنش برایم بیش از حد خوشایند بود... حرفهای همسرم اخم هایش را در هم کرده بود. به ظاهر مهربان بود ولی کنایههایش را ناشیانه به زبانمیاورد.
_شوهرت مَرد جا افتادهایه!
لبش کج شدو پوزخند زدو گفت: اون یه مَرده! بستنی زعفرانی با خلال پستهی فراوان،از شیرینی جات متنفر بود. دیدن اینکه دیگران با ولع در حال خوردن هستند هم صورتش را دَرهم میکند.
_راز بقا میبینی؟تو زبونِ حیوون ها رو میفهمی؟خلق و خوت هم...
+ نمی فهمم چی میگی!
علی میگفت دخترِ آرامیست،به آرامی میکشد و بعدبا لبخندی خونسرد دفنش میکند.