مراسم عروسی پسرعمویم بود و بهانهی خوبی برای برگشت .
با مرده اخمو برگشتیم و انجا بود که دلم خواست باز با جبر خالهقزی را در آغوش بگیرم.درحالی که بینِ برادر ها و پسر عموهایش ایستاده بود روسری اش را جلو کشیده بود انقدر که چشمهایش دیده نمیشد.میخواستم ببینم هنوز همان نگاهِ وحشی را دارد،یانه...
شنیدم که میشود توی حیاط زیرِ سایهی درخت در حالی که غرق در کتاب است ببینمش،کتاب خوان بود. بی ادبی بود که مزاحم خلوت کسی شوم.اما...لباسِ بلند آبی رنگی به تنش بود،موهای بافته شده با کش هایی قرمز.
کتاب را سفت چسبید و پوزخند زنان نگاهم کرد.کیش... با لحنی سرد و صدایی زیبا پرسید، سلام،با کسی کاری دارید جناب؟ و مات...
جوابِ سلام خوبی ام شد نگاهی وحشی که تویش خواندم: شَرَت کم،مزاحم.